نگاهی کوتاه به اندیشه و وضعیت پست مدرن

اصطلاح‌ پُست‌مدرنيزم‌ (Post Modernism) يا «پسامدرنيته‌»، از تعابيري‌ است‌ كه‌ چندي‌ است‌ در قلمرو ادبيات‌ و فرهنگ‌ و مطبوعات‌ و رسانه‌ها و نيز مباحث‌ تخصصي‌ فلسفي‌ و جامعه‌شناختي‌ رواج‌ بسياري‌ دارد. با اينكه‌ تعابير پُست‌مدرنيته‌ و پسامدرنيزم‌ زياد و به‌كرّات‌ مورد استفاده‌ قرار مي‌گيرد، اما پرسش‌ در خصوص‌ ماهيت‌ و چند و چون‌ آن‌، كمتر صورت‌ گرفته‌ است‌.
در بررسي‌ مقوله‌ پسامدرنيته‌، پاسخگويي‌ به‌ دو سؤال‌ مي‌تواند راهگشاي‌ ماهيت‌ اين‌ دوره‌ تاريخي‌ و نيز روشنگرِ نسبتِ پيشگامان‌ موج‌ بيداري‌ اسلامي‌ و طليعه‌داران‌ انقلاب‌ جهاني‌ اسلامي‌ با خصايص‌ و سمتگيريهاي‌ اين‌ دوره‌ و مرزبندي‌ با مروّجان‌ و مبلّغان‌ آن‌ باشد.
اولين‌ پرسش‌ در خصوص‌ پسامدرنيزم‌، در نسبت‌ با مدرنيته‌ و روح‌ حاكم‌ بر دوران‌ مدرن‌ است‌. دومين‌ پرسش‌ به‌ تبيين‌ ويژگيها و خصايص‌ تاريخي‌ ـ فرهنگي‌ پسامدرنيسم‌، بويژه‌ در قلمروهاي‌ معرفت‌شناختي‌ و انديشه‌ سياسي‌ و باورهاي‌ اخلاقي‌ مربوط‌ مي‌شود.
وقتي‌ پسامدرنيزم‌ را با توجه‌ به‌ ويژگيها و محتواي‌ تاريخي‌ ـ فرهنگي‌ آن‌ شناخته‌، مورد بررسي‌ قرار داديم‌، به‌ تبع‌ آن‌ مي‌توانيم‌ درباره‌ نسبت‌ ميان‌ آرمانهاي‌ انقلاب‌ اسلامي‌ و جوانه‌هاي‌ بيداري‌ اسلامي‌ و خيزش‌ رويكرد انقلابي‌ جهان‌ اسلام‌ عليه‌ سيطره‌ غرب‌ مدرن‌، با آنچه‌ كه‌ انتقادات‌ و اعتراضات‌ پسامدرنيستي‌ ناميده‌ مي‌شود، داوري‌ و قضاوت‌ نماييم‌.
اساس‌ كار ما در اين‌ گفتار، بر اختصار و اجمال‌ است‌؛ هرچند ظرفيت‌ و قابليتهاي‌ موضوع‌ به‌گونه‌اي‌ است‌ كه‌ بحثي‌ مستوفا را مي‌طلبد. اميد كه‌ امكان‌ و فرصت‌ يك‌ بررسي‌ تفصيلي‌، در آينده‌ پديد آيد. ان‌شاءالله‌.

نويسنده: شهریار زرشناس

منبع: نشریه اصحاب اهل قلم، شماره 1


الف‌. سير كاربرد اصطلاح‌ «پست‌مدرنيزم‌» به‌ لحاظ‌ لغوي‌
«چارلز جنكز» از تئوريسينهاي‌ معاصر پسامدرنيسم‌ مي‌گويد كه‌ كاربرد واژه‌ پسامدرنيسم‌ را مي‌توان‌ تا دهه‌ 1870 دنبال‌ كرد. ظاهراً اولين‌ بار اين‌ تعبير در عبارات‌ «جان‌ واتكينز چاپمن‌» (هنرمند بريتانيايي‌) و «رودلف‌ پانويتز» و «ژوزف‌ هادنات‌» به‌ كار رفته‌ است‌.
«آرنولد توئين‌بي‌»، مورخ‌ معاصر انگليسي‌، در تقسيم‌بندي‌ «تاريخ‌ تمدن‌» خود (كتابي‌ كه‌ در نيمه‌ قرن‌ بيستم‌ نوشته‌ شده‌ است‌)، مرحله‌ بسط‌ تمدن‌ غربي‌ پس‌ از سال‌ 1875 ميلادي‌ را «پسامدرن‌» يا «پُست‌مدرن‌» مي‌نامد. رواج‌ كاربرد گسترده‌ و متنوع‌ اين‌ واژه‌ در حوزه‌هاي‌ مختلف‌ هنر و معماري‌ و فلسفه‌ و ادبيات‌ داستاني‌ و حتي‌ سياست‌، به‌ سالهاي‌ دهه‌ 1960 و 1970 ميلادي‌ برمي‌گردد؛ و با مطرح‌ شدن‌ آراي‌ نويسندگاني‌ چون‌ «ميشل‌ فوكو»، «ليوتار»، «دريدا» و «بودريار»، ابعاد و وسعت‌ و گستردگي‌ بسياري‌ يافته‌ است‌. در سالهاي‌ پاياني‌ دهه‌ 70 و آغاز دهه‌ 80 ميلادي‌، افرادي‌ چون‌ «چارلز جنكز»، «جان‌ بارت‌»، «اُمبرتو اكو» و «جان‌ رورتي‌»، هريك‌ به‌ طريقي‌ و در قلمروهايي‌ چون‌ معماري‌، مباحث‌ كلامي‌، ادبيات‌ و فلسفه‌، گرايشهاي‌ پسامدرن‌ را نمايندگي‌ كرده‌اند. البته‌ معروف‌ترين‌ و شايد تأثيرگذارترين‌ گرايشهاي‌ فلسفي‌ پسامدرن‌ را مي‌توان‌ در آراي‌ «ميشل‌ فوكو»، «ژان‌ بودريار»، «ژاك‌ دريدا»، «فرانسوا ليوتار» و از جهاتي‌ در «مارتين‌ هيدگر» و تا حدود زيادي‌ در رويكردهاي‌ جامعه‌شناختي‌ اعضاي‌ «حلقه‌ فرانكفورت‌» جستجو كرد؛ كه‌ درباره‌ آنها سخن‌ خواهيم‌ گفت‌.
علي‌رغم‌ اينكه‌ اصطلاح‌ پسامدرنيسم‌ نزد افراد و يا گرايشهاي‌ مختلف‌ مربوط‌ به‌ پسامدرنيزم‌ يكسان‌ به‌ كار نمي‌رود، اما همه‌ آنها در اين‌ نكات‌ كه‌ پسامدرنيسم‌ بيانگر بحرانِ مدرنيته‌ و روحِ مضطرب‌ و بيمار تمدن‌ غربي‌ و دورانِ انحطاط‌ آن‌ مي‌باشد، مشترك‌ و متفق‌القول‌اند.
در پسامدرنيته‌، بي‌اعتقادي‌ و فقدان‌ يقين‌ و پلوراليسم‌ سوفسطايي‌مآب‌ نسبي‌انگار به‌ نهايت‌ خود مي‌رسد و رويكردِ سلبيِ انتقاديِ مضطرب‌ و مأيوس‌ و فاقد چشم‌انداز روشن‌ ايجابي‌اي‌ كه‌ به‌ نفي‌ مباني‌ و اصول‌ مدرنيته‌ برخاسته‌ است‌، به‌ روشني‌ مشاهده‌ مي‌شود. (1) درواقع‌ آنچه‌ كه‌ تحت‌ عنوان‌ گرايشهاي‌ پسامدرن‌ ظاهر مي‌گردد، بيانگر وجود حس‌ شديد انحطاط‌ غرب‌ مدرن‌ و خودآگاهي‌ نسبت‌ به‌ آن‌ در انديشه‌ متفكران‌، و ميل‌ به‌ عبور از مدرنيته‌ و در عين‌ حال‌ يأس‌ و سردرگمي‌ و بن‌بست‌ ناشي‌ از فقدان‌ يك‌ چشم‌انداز روشن‌ ايجابي‌ ـ كه‌ علي‌القاعده‌ بايد معنوي‌ باشد ـ براي‌ جايگزيني‌ آن‌ است‌. لذا، روح‌ پسامدرن‌، هم‌ معترض‌ و هم‌ تخريبگر و شكاك‌ و بي‌سرانجام‌ و مأيوس‌ و سردرگم‌، و لبريز از حس‌ نااميدي‌ ناشي‌ از رسيدن‌ به‌ بن‌بست‌ مي‌باشد.
«چارلز جنكز» اين‌ وضعيت‌ صرفاً سلبي‌ و سردرگم‌ و در عين‌ حال‌ انتقادي‌ پسامدرنيسم‌ را اين‌گونه‌ بيان‌ مي‌كند: «ما مي‌خواهيم‌ از مدرنيته‌، كه‌ ديگر موجب‌ رضايت‌ و خشنودي‌ ما و كافي‌ براي‌ نيازها و مشكلاتمان‌ نيست‌، فراتر رويم‌. اما نمي‌دانيم‌ و مشخص‌ نيست‌ كه‌ داريم‌ به‌ كجا مي‌رويم‌.» (2)
در بحث‌ و بررسي‌ راجع‌ به‌ پُست‌مدرنيته‌، به‌ اين‌ نكته‌ مهم‌ بايد توجه‌ كرد كه‌ به‌ دليل‌ صرفاً سلبي‌ و انتقادي‌ بودن‌ گرايشهاي‌ موسوم‌ به‌ پسامدرنيسم‌ و فقدان‌ وجه‌ ايجابي‌ در آنها و نيز به‌ دليل‌ حضور گرايشهاي‌ پررنگ‌ و نيرومند سوفسطاييگري‌ و نسبي‌انديشي‌ و كثرت‌ و تنوع‌ چشم‌گير آراي‌ مختلف‌ در اين‌ قلمرو و نيز به‌ سبب‌ خردگريزي‌ و نظم‌ناپذيري‌ ذاتي‌ اين‌ انديشه‌ و سيّاليت‌ خاصش‌، ارائه‌ تعريفي‌ دقيق‌ از آن‌ ممكن‌ نيست‌، و آنچه‌ مي‌آيد، صرفاً بيان‌ اصلي‌ترين‌ وجوه‌ و شئون‌ مشترك‌ در مجموعه‌ آراي‌ منسوب‌ به‌ انديشه‌ پسامدرن‌، جهت‌ تقريب‌ به‌ موضوع‌ است‌.

ب‌. پسامدرنيته‌ چيست‌؟
تفكر اومانيستي‌ غرب‌ مدرن‌، از هنگام‌ ظهور آن‌ در اواخر قرن‌ چهاردهم‌ ميلادي‌ و آغاز رنسانس‌ تا قرن‌ هفدهم‌، «دوران‌ تكوين‌» خود را مي‌گذراند. حاصل‌ اين‌ دوره‌ تكوين‌ و نقطه‌ اوج‌ آن‌، تأسيس‌ راسيوناليزم‌ خودبنياد نفسانيت‌مدار (سوبژكتيويستي‌) دكارتي‌ است‌ كه‌ به‌گونه‌اي‌ تام‌ و تمام‌، تبلور روح‌ استيلاجو و استكباري‌ فلسفه‌ مدرن‌ غربي‌ است‌.
از نيمه‌ دوم‌ قرن‌ هفدهم‌ و بويژه‌ سراسر قرن‌ هيجدهم‌، دوران‌ تكوين‌ تفكر مدرن‌ و ظهور آن‌ به‌ صورت‌ يك‌ ساختار تمدني‌ است‌. در اين‌ مرحله‌ از بسط‌ تفكر اومانيستي‌، كه‌ مي‌توان‌ آن‌ را دوران‌ «تثبيت‌ مدرنيته‌» ناميد، بزرگ‌ترين‌ انقلابهاي‌ ليبرال‌ ـ بورژوايي‌ مدرن‌ ظهور مي‌كند و ساختار سكولاريستي‌ علوم‌ جديد، بويژه‌ در قلمرو علوم‌ انساني‌، سامان‌ مي‌گيرد. در اين‌ دوره‌ است‌ كه‌ كاسْت‌ (caste) روشنفكري‌ سكولاريست‌ مدرن‌ شكل‌ مي‌گيرد و دوره‌ موسوم‌ به‌ «عصر روشنگري‌» و «تنوير افكار» پديدار مي‌گردد. در اين‌ دوره‌، خِرَد ابزاري‌ اومانيستي‌، خوش‌بين‌ و اميدوار است‌، و وعده‌هايي‌ در خصوص‌ تحقق‌ «بهشت‌ زميني‌» و «جهاني‌ فارغ‌ از جنگ‌ و خشونت‌» و «حاكميت‌ صلح‌ و پيشرفت‌ و برابري‌ و آزادي‌» با محوريت‌ عقلِ خودبنيادِ اومانيستي‌ بشر سر مي‌دهد.
اين‌ مقطع‌، زمان‌ شكوفايي‌ بسترهاي‌ نظري‌ اكثر ايدئولوژيهاي‌ غربي‌، و دوران‌ غلبه‌ تام‌ و تمام‌ «ليبراليسم‌ كلاسيك‌» است‌. در اين‌ دوران‌ است‌ كه‌ فيلسوفاني‌ چون‌ «جان‌ لاك‌»، «ژان‌ ژاك‌ روسو»، «دنيس‌ ديدرو»، «فرانسوا ولتر» و بويژه‌ «امانوئل‌ كانت‌»، سوبژكتيويسم‌ دكارتي‌ را بسط‌ و تفصيل‌ بخشيده‌، در هيئت‌ يك‌ جهان‌بيني‌ سكولاريستي‌ و بشرسالارانه‌ (به‌ جاي‌ خدامداري‌) معرفت‌شناختي‌ و اخلاقي‌ و سياسي‌ و حقوقي‌ تدوين‌ مي‌كنند. به‌ همين‌ دليل‌ است‌ كه‌ كانت‌ را «فيلسوف‌ تثبيت‌ مدرنيته‌» ناميده‌، و برخي‌ متفكران‌، او را اصلي‌ترين‌ چهره‌ فلسفه‌ مدرن‌ عصر روشنگري‌ دانسته‌اند.
آثار اين‌ خوش‌بيني‌ «دوره‌ تثبيت‌» و اعتقاد به‌ راسيوناليزم‌ نفسانيِ خودبنياد را، تا نيمه‌ قرن‌ نوزدهم‌ نيز مي‌توان‌ در فلسفه‌ غربي‌ مشاهده‌ كرد. در نيمه‌ اول‌ قرن‌ نوزدهم‌، فلسفه‌ «هگل‌»، كه‌ در امتداد ايده‌آليسم‌ «من‌ محور» و خودبنيادانه‌ «فيشته‌» ظهور كرده‌ بود، به‌ عنوان‌ آخرين‌ فلسفه‌ بزرگ‌ اومانيستي‌ غربِ مدرن‌ ظهور مي‌كند.
«فردريش‌ ويلهلم‌ هگل‌» كه‌ به‌ سال‌ 1831 م‌. درگذشته‌ است‌، خود نيز دريافته‌ بود كه‌ فلسفه‌ مدرن‌ مبتني‌ بر نفسانيتِ خودبنياد، در او به‌ تماميت‌ رسيده‌ است‌. البته‌ هگل‌ گويا به‌ آينده‌ چشم‌انداز تفكر اومانيستي‌ خوش‌بين‌ بوده‌ است‌. اما به‌ هرحال‌، بر اساس‌ نحوي‌ حس‌ دروني‌، دريافته‌ بود كه‌ افقهاي‌ فلسفه‌ بشر انگار، ديگر به‌ پايان‌ خود رسيده‌ است‌.
پس‌ از هگل‌، فلسفه‌ اومانيستي‌ در سراشيبي‌ انحطاط‌ آشكار قرار گرفت‌. جلوه‌هايي‌ از اين‌ فروپاشي‌ را مي‌توان‌ در انتقادات‌ معنوي‌ «كي‌يركه‌ گور» نسبت‌ به‌ «عقلگرايي‌ هگلي‌» و پس‌ از آن‌ نيست‌انگاري‌ مضطرب‌ و متزلزل‌ «شوپنهاور» (متوفي‌ به‌ سال‌ 1860 م‌.) مشاهده‌ كرد.
با ظهور فلسفه‌ «نيچه‌»، كه‌ چونان‌ آيينه‌اي‌ بازتاباننده‌ روحِ خود ويرانگر نهيليسمِ اومانيستي‌ و حكايتگر انحطاط‌ آن‌ (گاه‌ همراه‌ با روايتي‌ انتقادي‌) است‌، عصر بحرانِ آشكار و انحطاط‌ فراگير و عيان‌ در تفكر و اركان‌ تمدن‌ غربي‌ ظهور مي‌كند؛ دوراني‌ كه‌ به‌ «پُست‌مدرنيزم‌» يا پسامدرنيته‌ معروف‌ گرديده‌ است‌. «ديو رابينسون‌»، «فردريش‌ نيچه‌» را «اولين‌ پُست‌مدرن‌ بزرگ‌» مي‌نامد، (3) و برخي‌ مورخان‌ تاريخ‌ فلسفه‌، كتاب‌ «فراسوي‌ نيك‌ و بد» (1885) او را اولين‌ اثر فلسفي‌ مهم‌ پسامدرن‌ مي‌دانند.
پسامدرنيسم‌ (پست‌مدرنيزم‌) مرحله‌ بسط‌ نهايي‌، و واپسين‌ دوران‌ حيات‌ مدرنيته‌ و روزگار انحطاط‌ فراگير و خودآگاهي‌ نسبت‌ به‌ بحران‌ انحطاط‌ است‌. درواقع‌ در پسامدرنيزم‌، بحرانِ تمدنِ مدرن‌، به‌گونه‌اي‌ خودآگاهانه‌ و نيز در قالب‌ هنر و ادبيات‌ و معماري‌ و فلسفه‌ ظاهر گرديده‌ است‌. هرچه‌ پسامدرنيزم‌ بسط‌ مي‌يابد، آثار و شئون‌ بحرانِ انحطاطي‌، در همه‌ ساختارهاي‌ تمدني‌ غرب‌ مدرن‌ وسعت‌ مي‌گيرد و تعميق‌ مي‌يابد و شدّت‌ مي‌گيرد.
دهه‌هاي‌ پاياني‌ قرن‌ نوزدهم‌ و يا با دقت‌ بيشتر، سال‌ 1900 (سال‌مرگ‌ نيچه‌ و آغاز قرن‌ بيستم‌) را مي‌توان‌ دوره‌ آغاز پسامدرنيسم‌ و غلبه‌ تام‌ و تمام‌ آن‌ دانست‌. بنابراين‌، پسامدرنيسم‌، مرحله‌اي‌ از تاريخ‌ بسط‌ مدرنيته‌ است‌. منتها مرحله‌اي‌ كه‌ به‌ جاي‌ خوش‌بيني‌ و اميدواري‌ عصر روشنگري‌ و يقين‌ اومانيستي‌ دكارتي‌ ـ كانتي‌، ترديد در اصول‌ و مبادي‌ تمدن‌ غربي‌ و نيز مباني‌ نظري‌ مدرنيته‌، و گونه‌اي‌ يأس‌ و شك‌انديشي‌ اضطراب‌آلود و پرترديد و حس‌ نااميدي‌ و يأس‌ و بي‌اعتقادي‌ نسبت‌ به‌ سوبژكتيويسم‌ و راسيوناليزم‌، حاكم‌ گرديده‌ است‌. به‌ زبان‌ ساده‌، پسامدرنيزم‌ مرحله‌ انحطاط‌ فراگير غرب‌ مدرن‌ و خودآگاهي‌ نسبت‌ به‌ اين‌ بحران‌ انحطاطي‌ است‌.
پسامدرنيزم‌، تداوم‌ همان‌ روح‌ نيست‌انگاري‌ اومانيستي‌ است‌، كه‌ به‌ انكار خويش‌ برخاسته‌ است‌. انديشه‌ پسامدرن‌، آيينه‌ تمام‌نماي‌ بحران‌ و انحطاط‌ ساختاري‌ و فراگير تمدن‌ غرب‌ مدرن‌ است‌. «كريگ‌ اوئنر»، در توصيف‌ پسامدرنيسم‌، چنين‌ مي‌نويسد: «پسامدرنيسم‌ اتفاقي‌ است‌ كه‌ دقيقاً در دوران‌ سقوط‌ ] و انحطاط‌ [ سيطره‌ مدرنيته‌ رخ‌ داده‌ است‌.» (4)
اگر بخواهيم‌ دقيق‌ سخن‌ بگوييم‌، پسامدرنيته‌ اساساً همان‌ دورانِ انحطاط‌ و ويراني‌ و احتضار غرب‌ مدرن‌ است‌. «ژان‌ بودريار»، يكي‌ از تئوريسينهاي‌ اصلي‌ پست‌مدرنيسم‌، مي‌گويد: «بشر، امروز قطعاً در وضعيت‌ پسامدرن‌ به‌ سر مي‌برد.» «فرانسوا ليوتار»، بي‌اعتقادي‌ و فقدان‌ ايمان‌ به‌ هر نوع‌ حقيقت‌ يا ـ به‌ تعبير او ـ هرگونه‌ «روايت‌ كلان‌» و «فرا روايت‌» و شكاكيت‌ ملازم‌ آن‌ را، از ويژگيهاي‌ پسامدرنيسم‌ مي‌داند. «فردريك‌ جيمسون‌»، در بياني‌ متأثر از نگرشِ ماركسيستي‌، پسامدرنيته‌ را محصول‌ وضعيت‌ اجتناب‌ناپذير واپسين‌ دوره‌ سرمايه‌سالاري‌ مي‌داند.
بودريار مشخصه‌ دوران‌ پسامدرنيته‌ را گسستگي‌ ميان‌ تصويري‌ كه‌ رسانه‌ها و علوم‌ از جهان‌ ارائه‌ مي‌دهند با واقعيت‌ عيني‌، و سلطه‌ «وانموده‌هاي‌ وهم‌آلود بي‌ارتباط‌ با واقعيت‌» مي‌داند. «ديويد هاروي‌» در كتاب‌ «وضعيت‌ پسامدرنيته‌» (سال‌ 1989) معتقد است‌: پُست‌مدرنيزم‌ محصول‌ تشديد نيروهاي‌ ويرانگري‌ است‌ كه‌ خود ملازم‌ نظام‌ سرمايه‌سالاري‌ مدرن‌ مي‌باشند و اينك‌ به‌گونه‌اي‌ ساختارشكنانه‌ عليه‌ آن‌ عمل‌ مي‌نمايند.
ويژگيهاي‌ عمومي‌ «انديشه‌ و دوران‌ پسامدرن‌» به‌ عنوان‌ واپسين‌ مرحله‌ بسط‌ تمدن‌ غربي‌ و آيينه‌ انحطاط‌ و زوال‌ آن‌ را مي‌توان‌ اين‌گونه‌ فهرست‌ كرد:
1. انديشه‌ پُست‌مدرن‌ نسبت‌ به‌ مفروضات‌ و اصول‌ و مباني‌ تفكر مدرن‌، رويكرد انتقادي‌ و ترديدآميز و انكارآلود دارد. به‌ عنوان‌ مثال‌، مفروضاتِ مدرنيستي‌اي‌ چون‌ اعتقاد به‌ «ترقي‌ و پيشرفت‌ تاريخي‌»، اعتقاد جزم‌انديشانه‌ به‌ علوم‌ مدرن‌ و واقع‌نمايي‌ آن‌ و نيز اعتقاد به‌ اصالت‌ عقلِ اومانيستي‌ مدرن‌ (راسيوناليسم‌ سوبژكتيويستي‌اي‌ كه‌ با دكارت‌ در فلسفه‌ ظهور مي‌كند و در كانت‌ به‌ اوج‌، و در هگل‌ به‌ تماميت‌ خود مي‌رسد) به‌طور جدّي‌ و به‌ صور مختلف‌ مورد نفي‌ و انكار قرار مي‌گيرد. در انديشه‌هاي‌ «مارتين‌ هيدگر»، «ميشل‌ فوكو»، «ژاك‌ دريدا» و تا حدودي‌ نويسندگان‌ كتاب‌ «ديالكتيك‌ روشنگري‌» («ماكس‌ هوركهايمر» و «تئودور آدورنو») صور و مراتب‌ مختلف‌ اين‌ نفي‌ و انكارها را شاهديم‌.
2. انديشه‌ پُست‌مدرن‌ اساساً سلبي‌ و انتقادي‌ است‌. روحِ اين‌ رويكرد، نقد مفروضات‌ و يقينيات‌ مدرن‌ است‌. درواقع‌ رويكرد پسامدرن‌، گويي‌ طوفاني‌ از ترديد و شك‌ و انكار به‌ جانِ ميراثِ عقل‌ مدرن‌ افكنده‌ است‌، و به‌ تعبير نيچه‌، دارد با پتكِ نفي‌ و انكار، تاريخ‌ انديشه‌ غربي‌ را مورد هجوم‌ قرار مي‌دهد.
3. انديشه‌ پسامدرن‌ صرفاً داراي‌ وجه‌ سلبي‌ و انتقادي‌ نسبت‌ به‌ مدرنيته‌ است‌؛ و وجه‌ ايجابي‌ و جانشين‌ و سازنده‌اي‌ را ارائه‌ نمي‌دهد. از اين‌ روست‌ كه‌ پسامدرنيسم‌ آدمي‌ را در جهاني‌ پر از شك‌ و ترديد و در حالتي‌ تماماً معلق‌ و اسير بي‌معنايي‌ و بي‌سرانجامي‌ رها مي‌كند. جوهر انديشه‌ پسامدرن‌، نسبي‌گرايي‌ سوفسطايي‌مآبانه‌ است‌.
4. متفكران‌ پُست‌مدرن‌ غالباً توجه‌ خاصي‌ به‌ مقوله‌ «زبان‌» دارند. آنان‌ حقيقت‌ و باطني‌ معنوي‌ و يا شأن‌ واقع‌نمايي‌ براي‌ زبان‌ قائل‌ نيستند، و بر اساس‌ يك‌ نظريه‌ مبتني‌ بر قراردادي‌ بودن‌ زبان‌ و رويكردي‌ تماماً نسبي‌انگارانه‌، و به‌ سبب‌ بي‌اعتقادي‌ به‌ وجود ماهيت‌ و حقيقت‌ ثابتي‌ براي‌ امور و اشيا، «زبان‌» را عبارت‌ از يك‌ نظام‌ بازيِ تابع‌ اهواي‌ نفساني‌ مي‌دانند.
ريشه‌هاي‌ اين‌ نگرش‌ به‌ زبان‌، در تفسير اومانيستي‌ مدرن‌ از زبان‌ وجود داشته‌، كه‌ در پسامدرنيته‌، نتايج‌ افراطيِ نسبي‌انگارانه‌ و شكاكانه‌ خود را عيان‌ كرده‌ است‌. درواقع‌ انديشه‌ پُست‌مدرن‌، تفسير نسبي‌انگارانه‌ زبان‌ را دستمايه‌اي‌ براي‌ تبليغ‌ نئوسوفسطاييگري‌ شكاكانه‌ قرار داده‌ است‌، و ضمن‌ اينكه‌ منكر وجود نسبتي‌ ميان‌ زبان‌ و حقيقت‌ مي‌گردد (و اساساً به‌ وجود حقيقتي‌ قائل‌ نيست‌)، منكر وجود معنايي‌ واحد و نهايي‌ براي‌ يك‌ متن‌ و يا نظامي‌ عقلگرايانه‌ در ادراك‌ و فهم‌ و دستگاه‌ معرفتي‌ و زباني‌ بشر مي‌گردد.
«زبان‌» در نگرش‌ غالب‌ پسامدرنيستها، از همان‌ افقي‌ مورد توجه‌ قرار مي‌گيرد كه‌ نيچه‌ از آن‌ سخن‌ مي‌گفت‌. يعني‌ يك‌ «ابداع‌ بي‌معنا» براي‌ تحقق‌ اراده‌ معطوف‌ به‌ قدرت‌ بشر. از اين‌رو، بازار هرمنوتيك‌ نسبي‌انگار در اين‌ انديشه‌، رونق‌ بسيار دارد.
5. انديشه‌ پسامدرن‌ تقريباً در تمامي‌ گرايشهاي‌ خود، اعتقادي‌ به‌ وجود حقيقت‌ ثابت‌ و يا امكان‌ دريافت‌ معرفت‌ مطلق‌ ندارد. (هرچند شايد از جهاتي‌ بتوان‌ مارتين‌ هيدگر را از اين‌ قاعده‌ و نيز اصل‌ سوفسطايي‌ مآبانه‌ بي‌اعتقادي‌ به‌ وجود نسبتي‌ ميان‌ زبان‌ و حقيقت‌ مستثنا دانست‌. البته‌ در خصوص‌ نسبت‌ ميان‌ تفكر هيدگر و پسامدرنيسم‌ بحثهايي‌ وجود دارد، كه‌ به‌ آن‌ اشاره‌اي‌ خواهيم‌ كرد.)
6. انديشه‌ پسامدرن‌، تكنولوژي‌ مدرن‌ و بويژه‌ جهتگيري‌ ويرانگر آن‌ نسبت‌ به‌ محيط‌ زيست‌ را مورد انتقاد شديد قرار مي‌دهد و نسبت‌ به‌ خِرَد ابزاري‌ مدرن‌ و مظاهر آن‌ (تكنولوژي‌، بوروكراسي‌، نظام‌ گفتماني‌ علوم‌ مدرن‌) رويكردي‌ انتقادي‌ دارد.
7. گرايشهاي‌ پررنگ‌ آنارشيستي‌ و ستيز با عقلگرايي‌ بديهي‌ و طبيعي‌، در آراي‌ پسامدرنيست‌هايي‌ چون‌ «ميشل‌ فوكو»، «ژاك‌ دريدا» و «ليوتار»، وجود دارد. «دريدا» را به‌ دليل‌ اعتقاد افراطي‌ به‌ نسبيگرايي‌ بي‌بنياني‌، كه‌ قاعدتاً به‌ نفي‌ و انكار خود مي‌انجامد، نيز به‌ دليل‌ عدم‌ اعتقاد به‌ وجود «حقيقت‌» يا تحقق‌ هر نوع‌ امكان‌ «معرفت‌»، به‌ ياد «گرگياس‌» سوفسطايي‌ باستاني‌ منكر حقيقت‌ و وجود و معرفت‌، «گرگياس‌ قرن‌ بيستم‌» ناميده‌اند.
8. پسامدرنيسم‌ در قلمرو اخلاقيات‌، به‌ وجود هيچ‌ اصل‌ ثابت‌ اخلاقي‌ اعتقاد ندارد؛ و به‌ تبع‌ نيچه‌، اخلاق‌ را تبلور اراده‌ نفساني‌ استيلاجوي‌ معروف‌ به‌ قدرت‌ بشر، و يك‌ نيرنگ‌ و دروغ‌ عملگرايانه‌ مي‌داند. از اين‌رو، در آراي‌ فيلسوفاني‌ چون‌ «فوكو»، «دريدا» و يا «ليوتار»، نمي‌توان‌ خط‌ تمييز روشني‌ ميان‌ «خوب‌ و بد» و «خير و شر» ترسيم‌ كرد؛ و همه‌ چيز در يك‌ خلا معلق‌ بي‌معنا و نيست‌انگاري‌ سيّال‌ و سرگردان‌، رها شده‌ است‌.
9. نهيليسم‌ پسامدرن‌، مبنايي‌ سوفسطايي‌ و تماماً شكگرايانه‌ و رويكردي‌ ويرانگر نسبت‌ به‌ همه‌ اصول‌ و معيارها و موازين‌ و آرمانها و اعتقادات‌ و ايدئولوژيها (به‌ تعبير ليوتار: «فراروايت‌») دارد، و بر پايه‌ رفتاري‌ ساختارشكنانه‌، صورتِ خودويرانگر گرفته‌، به‌ انكار خويش‌ و تماميت‌ تمدن‌ مدرن‌، و اساس‌ و مباني‌ بديهي‌ و فطري‌ زندگي‌ بشر مي‌پردازد. البته‌ ميزان‌ و مراتب‌ اين‌ نيست‌انگاري‌ خودويرانگر، در همه‌ گرايشهاي‌ انديشه‌ پسامدرن‌، يكسان‌ و به‌ يك‌ ميزان‌ نيست‌. اساساً پسامدرنيته‌، گرفتار تزلزل‌ و اضطراب‌ و يأس‌ و حس‌ بحران‌ و هراس‌، و حال‌ و هوايِ ترسناك‌ مرگي‌ غريب‌ و بي‌معناست‌.
10. پسامدرنيزم‌ در ساختارهاي‌ اجتماعي‌ و اداري‌ خود، به‌ دليل‌ تعميق‌ «نيست‌انگاري‌ خودويرانگر»، موجب‌ از هم‌ گسيختگي‌هاي‌ اجتماعي‌، شدت‌يابي‌ فروپاشي‌ نظامهاي‌ خانوادگي‌، گسترش‌ وحشتناك‌ بحرانهاي‌ رواني‌ و اخلاقي‌، و احساس‌ بي‌معنايي‌ و سرگرداني‌ و لااباليگري‌ و هرزه‌گردي‌، كاهش‌ ضريب‌ مسئوليت‌پذيري‌ و وجدان‌ كاري‌ و انضباط‌ اخلاقي‌ در كارمندان‌، و تشديد هولناك‌ حس‌ بيگانگي‌ و تنهايي‌ و بي‌هويتي‌ و اضطرابِ وجودي‌ مبهم‌ و فراگير در جوامع‌ غربي‌ گرديده‌ است‌.
11. اقتصاد پسامدرن‌، كه‌ با سر و صداهاي‌ تبليغاتي‌ در خصوص‌ «جابه‌جايي‌ قدرت‌ از سرمايه‌ به‌ دانايي‌» و ظهور «انقلاب‌ الكترونيك‌» و «موج‌ سوم‌»، هياهويِ عجيبي‌ براي‌ پنهان‌ كردن‌ ماهيت‌ سرمايه‌سالارنه‌ و بهره‌كشانه‌ خود به‌ راه‌ انداخته‌ است‌، درواقع‌ همان‌ سرمايه‌سالاري‌ مدرن‌ است‌، كه‌ بويژه‌ از دهه‌هاي‌ شصت‌ و هفتاد قرن‌ بيستم‌ ميلادي‌، بيش‌ از پيش‌ رويكردي‌ نئوليبرالي‌ و به‌ شدت‌ مصرفي‌ و مبتني‌ بر استفاده‌ از تمامي‌ ظرفيتهاي‌ تكنوكراتيك‌ در پيش‌ گرفته‌ است‌.
«انقلاب‌ الكترونيك‌» و «موج‌ سوم‌»، ماهيت‌ غارتگرانه‌ و بهره‌كشانه‌ و تكاثرآلود و سودجويانه‌ و انباشتگر سرمايه‌سالاري‌ را تغيير نداده‌ است‌؛ بلكه‌ فقط‌ با گسترش‌ دامنه‌ سيطره‌ سرمايه‌، و تقليل‌ «معرفت‌» به‌ «اطلاعات‌ پراكنده‌ و انبوه‌» اما فاقد بار بينشي‌، حل‌ كردن‌ كامل‌ تفكر در تكنيك‌، و بسط‌ اتوماتيسم‌، و تحريك‌ ديوانه‌وار حس‌ مصرف‌ و ميل‌ به‌ سودجويي‌ و پول‌سالاري‌، مصاديق‌ «سرمايه‌» و منطق‌ سودانگار و سوداگر آن‌ را از صرف‌ كالاهاي‌ توليدي‌ يا پول‌ در گردش‌ و اعتبارات‌ بانكي‌ و امكانات‌ تكنولوژيكي‌ و منابع‌ طبيعي‌ (نظير زمين‌، جنگل‌، معادن‌...)، به‌ اجزاي‌ بدن‌ انسان‌ و «اخبار» و مجموعه‌ انبوه‌ اما بسيار پراكنده‌ اطلاعاتِ سطحي‌ و بي‌مايه‌ ژورناليستي‌ (كه‌ «آلوين‌ تافلر» اصرار دارد آنها را «دانايي‌» بنامد) گسترش‌ داده‌ است‌. به‌علاوه‌، به‌ دليل‌ كم‌فروغ‌ شدن‌ بيش‌ از پيش‌ عقلانيت‌ ابزاري‌ و بحرانهاي‌ عديده‌اي‌ كه‌ تكنولوژي‌ و تكنوكراسي‌ و اتوماتيسم‌ پديد آورده‌ (و در بسياري‌ از موارد، موجب‌ اخراجهاي‌ گسترده‌ كارگران‌ و كاهش‌ امنيت‌ شغلي‌ طبقات‌ فرودست‌، و افزايش‌ فاصله‌ فقير و غني‌ و تعميق‌ حس‌ «فقر مدرن‌» گرديده‌)، عملاً سازماندهي‌ اجتماعي‌ «كار ـ سرمايه‌» را در اقتصادهاي‌ كشورهاي‌ امپرياليستي‌، دستخوش‌ بحران‌ كرده‌ است‌. كه‌ علايم‌ و نشانه‌هاي‌ آن‌، در بحرانهاي‌ مزمن‌ ركودي‌ ـ تورمي‌ اقتصادهاي‌ امپرياليستي‌ در دهه‌هاي‌ پاياني‌ قرن‌ بيستم‌، و ركود بي‌سابقه‌ و فراگير و همزمان‌ اقتصاد كشورهاي‌ ژاپن‌، اتحاديه‌ اروپا و آمريكا، عيان‌ گرديده‌ است‌.
«ديويد هاروي‌» معتقد است‌ كه‌ «پسامدرنيته‌، موجب‌ ايجاد تزلزل‌ در همان‌ اشكال‌ اجتماعي‌ و سياسي‌اي‌ مي‌شود كه‌ مدرنيته‌ پديد آورده‌ بود. مشخصه‌ اقتصاد پسامدرن‌... بي‌ثباتي‌ شرايط‌ اقتصادي‌، تزلزل‌ الگوهاي‌ استخدام‌، و تكثر هويتهاي‌ طبقاتي‌ و سياسي‌ است‌... الگوي‌ سازماندهي‌ اقتصادي‌ «پسافورديستي‌» (كه‌ در دوره‌ پسامدرنيسم‌، جانشين‌ نظام‌ متمركز توليد كارخانه‌اي‌ موسوم‌ به‌ «فورديسم‌» گرديده‌) بسيار نامتمركز است‌. امروز سرهم‌سازي‌ قطعات‌ يك‌ خودرو در كارخانه‌، نه‌ در يك‌ مكان‌، بلكه‌ در مكانهاي‌ متفاوت‌ و توسط‌ نيروهاي‌ كار مختلفي‌ انجام‌ مي‌شود، كه‌ خود در معرض‌ تغييرات‌ ناگهاني‌ و پيش‌بيني‌ ناشده‌اند.» 5
درواقع‌، خردگريزي‌ و اراده‌ خودويرانگر نهيليسم‌ پسامدرن‌، ساختار اقتصاد سرمايه‌داري‌ را به‌ سوي‌ هرج‌ و مرج‌ و آنارشي‌ و واگرايي‌ شديدي‌ پيش‌ مي‌برد كه‌ خود موجب‌ توليد بحرانهاي‌ بسيارِ ناشي‌ از بي‌برنامگي‌ و از هم‌ گسيختگي‌ در آن‌ گرديده‌، نهايتاً انقراض‌ آن‌ را رقم‌ مي‌زند. درواقع‌ آنچه‌ كه‌ ماركس‌ در قرن‌ نوزدهم‌ درباره‌ خصيصه‌ آنارشيستي‌ توليد در نظام‌ سرمايه‌داري‌ ليبرال‌ مي‌گفت‌ و با ظهور «دولتهاي‌ ارشادي‌» و «اقتصاد نيمه‌متمركز»، دولتهاي‌ سرمايه‌سالار از دست‌ آفات‌ و تبعات‌ و عوارض‌ مرگ‌آفرين‌ آن‌ در امان‌ ماندند، امروز در هيئت‌ اقتصاد از هم‌ گسيخته‌ و رو به‌ واگرايي‌ و به‌ شدت‌ مصرفي‌ دوره‌ پسامدرن‌، گويي‌ دارد محقق‌ مي‌گردد، و بر بي‌ثباتي‌ و از هم‌ گسيختگي‌ و اضطراب‌ كلي‌ و يأس‌ و سرگرداني‌ حاكم‌ بر اين‌ دوره‌ افزوده‌ است‌، و مي‌افزايد.

ج‌. نگاهي‌ كوتاه‌ به‌ چند گرايش‌ فكري‌ پسامدرن‌
انديشه‌ پسامدرن‌ اگرچه‌ با نوع‌ نگرشِ نقادانه‌ نيچه‌ نسبت‌ به‌ تاريخ‌ غرب‌ آغاز گرديد، اما امروزه‌ طيف‌ گسترده‌اي‌ از آرا را در بر مي‌گيرد كه‌ در يك‌ طرف‌ آن‌ گرايشهاي‌ منتقد مدرنيته‌ آميخته‌ با برخي‌ تعابير و ميراث‌ به‌ جا مانده‌ از تعاليم‌ اسطوره‌اي‌ و رازآميز (كه‌ البته‌ صورتِ ممسوخ‌ يك‌ معنويت‌ نسبي‌انگار و پلوراليستيك‌ مورد پذيرش‌ تمدن‌ غرب‌ را يافته‌اند) قرار دارند و در سويِ ديگر طيف‌ گرايشهاي‌ نوسوفسطايي‌ لفّاظ‌ و نيست‌انگاري‌، كه‌ با هر ركن‌ و باور ثابت‌ و روشن‌ اعتقادي‌، به‌عنوان‌ يك‌ «جزم‌انديشي‌» مخالفت‌ مي‌كنند، و در عين‌ حال‌ خود به‌ صورتي‌ جزم‌انديشانه‌ به‌ ترويج‌ نسبي‌گرايي‌ بي‌بنياد خود مي‌پردازند؛ و با اينكه‌ مثل‌ ليوتار و دريدا، دعوي‌ پرهيز از سيستم‌سازي‌ دارند، دستگاه‌ پيچيده‌ و بي‌معنا و به‌ شدت‌ فرماليستي‌اي‌ از «بازيهاي‌ زباني‌» پديد آورده‌اند.
پرداختن‌ به‌ همه‌ اين‌ رويكردها، فرصت‌ و مجالي‌ مبسوط‌ مي‌طلبد. در اين‌ مقال‌، در خصوص‌ چهار گرايش‌ در پسامدرنيسم‌ معاصر غربي‌، كه‌ البته‌ به‌ لحاظ‌ تقدم‌ زماني‌ و نفوذ و ميزان‌ تأثيرگذاري‌ در شكل‌گيري‌ انديشه‌ پسامدرن‌ نقش‌ محوري‌ داشته‌اند و دارند و هنوز هم‌ در تفكر غربي‌ تأثيرگذار و تعيين‌كننده‌اند، به‌ اختصارِ بسيار سخن‌ خواهيم‌ گفت‌. اين‌ چهار رويكرد را مي‌توان‌ اصلي‌ترين‌ گرايشها در انديشه‌ پُست‌مدرن‌ دانست‌:
1. رويكرد هيدگري‌،
2. رويكرد «مكتب‌ فرانكفورت‌»،
3. آراي‌ ميشل‌ فوكو،
4. گرايش‌ نيرومند نوسوفسطايي‌ نسبي‌انديشي‌ در فلسفه‌ معاصر غربي‌.

ج‌ ـ 1) مارتين‌ هيدگر: منتقد راديكال‌ تمدن‌ مدرن‌
مارتين‌ هيدگر، متفكر آلماني‌ متولد سال‌ 1889 و متوفي‌ به‌ سال‌ 1976 م‌. است‌. هيدگر به‌گونه‌اي‌ مبنايي‌ و بنيادين‌، اساسِ تفكر مابعدالطبيعي‌ غرب‌ را مورد پرسش‌ نقادانه‌ قرار داد. اگرچه‌ تقريباً همه‌ گرايشهاي‌ فكري‌ و رويكردها و متفكران‌ پسامدرنيستي‌ كه‌ پس‌ از او ظهور كردند، مستقيم‌ و يا غيرمستقيم‌ و از جهات‌ مختلف‌، تحت‌ تأثير هيدگر قرار داشته‌ و دارند، اما پُست‌مدرن‌ ناميدن‌ هيدگر، يك‌ نامگذاري‌ كاملاً مسامحه‌آميز و غيردقيق‌ است‌. زيرا برخي‌ وجوهِ انديشه‌ هيدگر در خصوص‌ باور داشتن‌ به‌ «حقيقت‌» و «وجود» و «انكشاف‌ و استتار تاريخي‌ وجود» و برخي‌ رگه‌هاي‌ معنوي‌ در آراي‌ او، حساب‌ وي‌ را از نيست‌انگاري‌ نسبي‌انگار پسامدرنيست‌ها جدا مي‌كند. هرچند واقعيت‌ اين‌ است‌ كه‌ گرايشهاي‌ مختلف‌ پسامدرن‌، به‌ صور مختلف‌، از نگرش‌ نقادانه‌ هيدگر به‌ اساس‌ تفكر مدرن‌ و ميراث‌ فلسفه‌ غربي‌، بهره‌ بسيار برده‌اند. البته‌ هيدگر با گرايشهاي‌ فكري‌اي‌ مثل‌ آراي‌ ليوتار، دلوز، دريدا، فوكو ـ كه‌ آنها را مي‌توان‌ مصاديق‌ دقيق‌ انديشه‌ پسامدرن‌ دانست‌ ـ از اين‌ زاويه‌ كه‌ رويكرد همه‌ آنها نسبت‌ به‌ مدرنيته‌ و اساس‌ تفكر غربي‌، اساساً سلبي‌ و فاقد وجه‌ ايجابي‌ است‌، مشترك‌ و همراه‌ مي‌باشد. هيدگر نيز، از جهاتي‌، در تأسيس‌ مبنايي‌ براي‌ اخلاق‌ و نظام‌ زندگي‌ سياسي‌، گرفتار سردرگمي‌ و سرگشتگي‌ بود. زيرا به‌ جاي‌ غرب‌ و متافيزيك‌ غربي‌ و بشرانگاري‌اي‌ كه‌ نفي‌ مي‌كرد، تفكر ديني‌ و معنويِ ايجابيِ مشخصي‌ را قرار نمي‌داد، و اساساً آن‌ را نيافته‌ بود. اما هيدگر، به‌عنوان‌ يك‌ متفكر عميق‌ منتقد غرب‌ مدرن‌ و اساس‌ تفكر متافيزيكي‌ آن‌، از نظر زماني‌، و ذاتاً، مقدم‌ بر طيف‌ رنگين‌ و متكثر پست‌مدرنيست‌ها (از ريچارد رورتي‌ و ماكس‌ هوركهايمر گرفته‌ تا ژاك‌ دريدا و هانس‌ گادامر) مي‌باشد؛ و ديگران‌ هريك‌ به‌ طريقي‌ از او ملهم‌ و متأثر گرديده‌اند، و رويكرد انتقادي‌ اين‌ متفكر نيز صورتي‌ بنيادين‌ و راديكال‌ در نقادي‌ اساس‌ ساختار تفكر و تمدن‌ غربي‌ دارد. در عين‌ حال‌ بايد گفت‌: هيدگر به‌ دليل‌ عدم‌ اتصال‌ كامل‌ و اصيل‌ به‌ تفكر قدسي‌ ديني‌ و رويكرد ايماني‌ خدامدارانه‌، در نهايت‌ محبوس‌ و اسير مرزهاي‌ تفكر غربي‌ و اقتضائات‌ آن‌ باقي‌ ماند. هرچند بيش‌ از هر متفكر ديگر معاصر غربي‌، امكان‌ دور شدن‌ از سيطره‌ متافيزيك‌ نيست‌انگار، و پرسش‌ از آن‌ را يافت‌، اما به‌ هر حال‌، او همچنان‌ فاقد وجه‌ ايجابي‌ و ديني‌ روشن‌ و مستحكمي‌ بود. حال‌ آنكه‌، عبور از ساحت‌ نهيليسم‌ متافيزيك‌ غربي‌ و صورتِ نفسانيت‌مدار اومانيستي‌ آن‌، جز با توسل‌ به‌ انوار هدايت‌ تفكر ولايي‌ و بهره‌مندي‌ از بارقه‌هاي‌ تعاليم‌ قدسي‌ وحياني‌، كه‌ در هيئت‌ تعاليم‌ قرآن‌ و اهل‌ بيت‌(ع‌) تجلي‌ يافته‌ است‌، ممكن‌ نمي‌گردد.
به‌ هرحال‌، و هرچند مي‌دانيم‌ به‌ كار بردن‌ تعبير پست‌مدرن‌ براي‌ تفكر هيدگر، امر غيردقيق‌ و مسامحه‌آميزي‌ است‌، جهت‌ آسان‌ كردن‌ طبقه‌بندي‌ اصلي‌ترين‌ رويكردهاي‌ انتقادي‌ در انديشه‌ معاصر غربي‌ و نيز به‌ دليل‌ تأثيرپذيري‌ چشمگير و واضحي‌ كه‌ همه‌ پسامدرنيست‌هاي‌ پس‌ از هيدگر از او داشته‌اند، آراي‌ او را در چارچوب‌ رويكردي‌ پست‌مدرن‌، دسته‌بندي‌ نموديم‌.
در اين‌ مقال‌، فرصت‌ پرداختن‌ حتي‌ مختصر، به‌ آراي‌ مارتين‌ هيدگر وجود ندارد. از اين‌ رو، به‌گونه‌اي‌ فهرست‌وار، اصلي‌ترين‌ رئوس‌ مباحث‌ و رويكردهاي‌ مورد نظر او را، فقط‌ نام‌ مي‌بريم‌: (7)
* اعتقاد به‌ اينكه‌ متافيزيك‌ غربي‌ بر پايه‌ اشتباه‌ و خطاي‌ موجودانگاري‌ و غفلت‌ از وجود بنا گرديده‌ است‌.
* اعتقاد به‌ اينكه‌ تاريخ‌ متافيزيك‌ در غرب‌ و كل‌ تاريخ‌ غرب‌، بويژه‌ در عصر مدرن‌، تاريخ‌ بسطِ نيست‌انگاري‌ است‌.
* طرح‌ نقادانه‌ رويكرد اومانيستي‌ بشر.
* اعتقاد به‌ تماميت‌ يافتن‌ تاريخ‌ غرب‌ و فرا رسيدن‌ زوال‌ مدرنيته‌.
* هيدگر در جستجوي‌ شاعر ـ متفكراني‌ بود كه‌ فراتر از سوبژكتيويته‌ بينديشند و تفكر ديگري‌ را تأسيس‌ نمايند. هيدگر خود را ره‌آموز آن‌ تفكر ديگر كه‌ در آينده‌ ظهور خواهد كرد مي‌دانست‌.
* هيدگر اساساً به‌ پرسش‌ نقادانه‌ مي‌پرداخت‌، و از وجه‌ ايجابي‌ امور، چيزي‌ نمي‌گفت‌. از فحواي‌ سخن‌ او در مصاحبه‌ با اشييگل‌ اين‌گونه‌ برمي‌آيد كه‌ به‌ وجود خدايي‌ نجات‌دهنده‌ اعتقاد داشت‌، و تنها راه‌ رهايي‌ از وضع‌ موجود را توسل‌ به‌ او مي‌دانست‌.
* هيدگر به‌ هيچ‌يك‌ از ايدئولوژيهاي‌ مدرن‌ باور نداشت‌، و معتقد بود كه‌ بشر در عصر مدرن‌ و تحت‌ سيطره‌ سوبژكتيويسم‌، «بي‌خانمان‌» گرديده‌ است‌.
* هيدگر شناخت‌ آدمي‌، يا به‌ تعبيري‌ «دازاين‌» را، نزديك‌ شدن‌ به‌ وجود مي‌دانست‌.
* هيدگر منتقد روحِ استيلاجو و ويرانگر تكنولوژي‌ مدرن‌، و جوهر تكنيكي‌ علوم‌ جديد بود.
آن‌گونه‌ كه‌ از قراين‌ و شواهد و آثار و سير در زندگي‌ هيدگر به‌ دست‌ مي‌يابد، او هرچند عميقاً كوشيده‌ بود تا حجابِ غفلتِ نفسانيت‌ مدرن‌ را خرق‌ نمايد، اما گويا در شناخت‌ و دركِ ذخاير عظيم‌ معارف‌ قدسي‌ و ديني‌ اسلامي‌ توفيق‌ نداشته‌ بود. او متفكري‌ منتقد و ژرف‌انديش‌، و نسبت‌ به‌ وضع‌ موجود معترض‌ بود؛ كه‌ گويا در نيافت‌ يگانه‌ راهِ عبور نظري‌ و عملي‌ از ساحتِ نيست‌انگاري‌ متافيزيكي‌ و اومانيستي‌، ايمان‌ عميق‌ ديني‌ و پيروي‌ از مسير حيات‌ طيبه‌ است‌.

ج‌ ـ 2) مكتب‌ فرانكفورت‌؛ آميزش‌ مؤلفه‌هاي‌ پسامدرنيستي‌ با ماركسيسم‌
گرايشي‌ كه‌ در انديشه‌ فلسفي‌ و جامعه‌شناختي‌ معاصر غربي‌ به‌ نام‌ «حلقه‌ انتقادي‌» يا «مكتب‌ فرانكفورت‌» معروف‌ گرديده‌ است‌، ريشه‌ در فعاليتهاي‌ مطالعاتي‌ يك‌ مؤسسه‌ علوم‌ اجتماعي‌ وابسته‌ به‌ دانشگاه‌ فرانكفورت‌ دارد كه‌ تأسيس‌ آن‌ به‌ سال‌ 1923 برمي‌گردد، اما نقطه‌ اوج‌ فعاليت‌ و شكوفايي‌ آن‌ سالهاي‌ دهه‌ 1930 به‌ بعد، و بويژه‌ دهه‌هاي‌ 50 تا 80 قرن‌ بيستم‌ در آلمان‌ و آمريكا بوده‌ است‌. اعضاي‌ «مكتب‌ فرانكفورت‌» را گروهي‌ از نويسندگان‌ و پژوهشگران‌ علوم‌ اجتماعي‌ تشكيل‌ مي‌دادند كه‌ علي‌رغم‌ تنوع‌ ديدگاهها و برخي‌ اختلافات‌، در چند محور اصلي‌ با هم‌ اشتراك‌ نظر و يا همسويي‌ تقريبي‌ داشتند. نام‌آورترين‌ چهره‌هاي‌ مكتب‌ فرانكفورت‌، «ماكس‌ هوركهايمر» (م‌. 1973)، «تئودور آدورنو»(8) (م‌. 1969)، «والتر بنيامين‌» (م‌. 1941) و «هربرت‌ ماركوزه‌» (م‌. 1979) مي‌باشند.
آراي‌ مشترك‌ مكتب‌ فرانكفورتيها عمدتاً حول‌ نحوي‌ تفسير همگي‌ از ماركسيسم‌ و ارائه‌ انتقاداتي‌ پُست‌مدرنيستي‌ نسبت‌ به‌ تكنولوژي‌ و نظام‌ تكنوكراسي‌، ساختار وهم‌آلود علوم‌ مدرن‌، سيطره‌ تحميق‌آور رسانه‌ها در جوامع‌ غربي‌ و ماهيت‌ توتاليتاريستي‌ رژيمهاي‌ ليبرال‌ ـ سرمايه‌داري‌ و سوسياليسمهاي‌ بوروكراتيك‌ قرار گرفته‌ است‌.
نويسندگان‌ مكتب‌ فرانكفورت‌ ماترياليست‌ بوده‌، اكثراً تمايلات‌ گوناگون‌ ماركسيستي‌ داشتند؛ كه‌ آن‌ را به‌گونه‌اي‌ «نئوماركسيستي‌» و آميخته‌ با برخي‌ آراي‌ فرويدي‌ بيان‌ مي‌كردند. هوركهايمر، ماركوزه‌ و برخي‌ ديگر از فرانكفورتيها، در دوره‌اي‌ از زندگي‌ خود شاگرد هيدگر بوده‌اند؛ و بعدها به‌ انتقاد از او پرداخته‌اند. تقريباً همه‌ اعضاي‌ مكتب‌ فرانكفورت‌، نويسندگاني‌ يهودي‌ بودند، و همه‌ آنها باورهاي‌ سكولاريستي‌ و ماترياليستي‌ داشتند.
اگرچه‌ نويسندگان‌ مكتب‌ فرانكفورت‌ در بسياري‌ موارد انتقادات‌ بسيار جالب‌ و بعضاً عميق‌ و پرشوري‌ به‌ تمدن‌ مدرن‌ و رژيمهاي‌ ليبرال‌ ـ دموكرات‌ و سوسياليستي‌ وارد مي‌كنند، اما به‌ لحاظ‌ مبنايي‌، عميقاً ريشه‌ در خاك‌ متافيزيك‌ نيست‌انگار غربي‌ و مراتبي‌ از انديشه‌ اومانيستي‌ داشته‌، بدان‌ تعلق‌ خاطر اساسي‌ دارند. از اين‌ رو بايد گفت‌: اگرچه‌ استفاده‌ از ظرفيتها و پتانسيل‌ رويكرد انتقادي‌ آنان‌ نسبت‌ به‌ غرب‌ مدرن‌ بسيار جذاب‌ و مفيد است‌، اما نبايد فراموش‌ كرد كه‌ اعضاي‌ «حلقه‌ انتقادي‌»، اساساً به‌ ساحت‌ تفكر غربي‌ و متافيزيك‌ مدرن‌ تعلق‌ دارند، و حتي‌ به‌ اندازه‌ هيدگر و يا نصف‌ او، از كانون‌ نيست‌انگار غربي‌ دور نشده‌اند. از همين‌ روست‌ كه‌ علي‌رغم‌ انتقادات‌ پرشور و شعارهاي‌ بعضاً راديكالي‌ كه‌ مطرح‌ مي‌كنند، در لحظه‌ سرنوشت‌ساز، نظراً و عملاً مدافع‌ نظام‌ سيطره‌ غربي‌ بوده‌، به‌عنوان‌ جريان‌ فكري‌ متعلق‌ به‌ آن‌ عمل‌ مي‌كنند.
مكتب‌ فرانكفورتيها بي‌بهره‌ از بارقه‌هاي‌ مذهبي‌ و حتي‌ معنوي‌ بوده‌، در نظام‌ اخلاقي‌ خود مروّج‌ گونه‌ها و مراتب‌ بي‌بند و باري‌ سكولاريستي‌ مي‌باشند. اينها غالباً وجه‌ نقادانه‌ و سلبي‌ نسبت‌ به‌ شرايط‌ كنوني‌ جوامع‌ صنعتي‌ دارند، و هيچ‌ آلترناتيو، بويژه‌ آلترناتيوي‌ ديني‌ يا معنوي‌ و وراي‌ مرزهاي‌ تفكر غربي‌، سراغ‌ ندارند. در خصوص‌ ارتباطات‌ مشكوك‌ برخي‌ چهره‌هاي‌ مهم‌ اين‌ رويكرد با سازمانهاي‌ فراماسونري‌ و برخي‌ محافل‌ زرسالار غربي‌، حرف‌ و حديثهايي‌ وجود دارد كه‌ بيانگر تمايل‌ تاكتيكي‌ و يا استراتژيكي‌ برخي‌ باندهاي‌ قدرت‌ در آمريكا براي‌ استفاده‌ از اين‌ جريان‌ عليه‌ ماركسيسم‌ روسي‌ مي‌باشد.
به‌ هرحال‌، بسياري‌ از مؤلفه‌هاي‌ رويكرد پسامدرن‌ ـ و نه‌ همه‌ آنها ـ در آراي‌ متفكران‌ اصلي‌ اين‌ مكتب‌ وجود دارد؛ و به‌ همين‌ دليل‌ آنها را در چارچوب‌ رويكرد پسامدرن‌، تقسيم‌بندي‌ نموديم‌.
همان‌گونه‌ كه‌ گفتيم‌، بسياري‌ از انتقادات‌ و نقاديهاي‌ برخي‌ نويسندگان‌ اين‌ حلقه‌ نسبت‌ به‌ ساختارهاي‌ اقتصادي‌ و مكانيسمهاي‌ اعمال‌ سلطه‌ و نظام‌ تحميقگر رسانه‌اي‌ و روحِ تخديركننده‌ موسيقي‌ پاپ‌ غربي‌، مي‌تواند بسيار مفيد و قابل‌ استفاده‌ باشد.

ج‌ ـ 3) ميشل‌ فوكو؛ يك‌ پُست‌مدرنِ آنارشيست‌
«ميشل‌ فوكو» متفكر معاصر فرانسوي‌ (1984ـ1926) نمونه‌ يك‌ پُست‌مدرنيست‌ است‌ كه‌ از ماركسيسم‌ آغاز كرده‌ و نهايتاً به‌ نسبي‌انگاري‌ افراطي‌ و مخالفتِ هرج‌ و مرج‌طلبانه‌ با هر نوع‌ سازمان‌ و نيست‌انگاري‌ تمام‌عيارِ معرفتي‌ و اخلاقي‌ مي‌رسد. فوكو از نيچه‌، ماركس‌، فرويد و نيز تا حدود زيادي‌ هيدگر تأثير پذيرفته‌ است‌.
اساس‌ انديشه‌ فوكو بر نسبي‌انگاري‌ و عدم‌ يقين‌ معرفتي‌ و اخلاقي‌، كنكاش‌ در ماهيت‌ «قدرت‌» قرار دارد. فوكو از آرمانگرايي‌ و مبارزه‌طلبي‌ سياسي‌ ـ اجتماعي‌ و تلاش‌ به‌ منظور بنا كردن‌ يك‌ سامان‌ جديد، كاملاً روي‌ برتافته‌ است‌. او اساساً اعتقادي‌ به‌ وجود «حقيقت‌»، «عدالت‌»، موازين‌ و احكام‌ ثابت‌ اخلاقي‌ و هيچ‌ نوع‌ باور متعالي‌ و فراگير و ابدي‌ ندارد. فوكو انتقادات‌ جالبي‌ نسبت‌ به‌ تمدن‌ مدرن‌ مطرح‌ مي‌كند، و بويژه‌ آنجا كه‌ باطنِ قدرت‌طلبانه‌ «دانش‌ مدرن‌» و شاكله‌ و چگونگي‌ پي‌ريزي‌ و پيدايي‌ «علوم‌ انساني‌» را عيان‌ مي‌كند و يا با تاختن‌ بر سوبژه‌انگاري‌ دكارتي‌، مرگ‌ قريب‌الوقوع‌ «بشر» اومانيست‌ را اعلام‌ مي‌كند، داراي‌ آموزه‌هاي‌ قابل‌ تأملي‌ است‌. اما اساس‌ و روحِ انديشه‌ فوكو ـ علي‌رغم‌ انتقاداتِ تيز و تندي‌ كه‌ بر سوبژكتيويسم‌ دكارتي‌ وارد مي‌سازد ـ همچنان‌ سوبژكتيويستي‌ است‌.
فوكو معترضي‌ سترون‌ است‌، كه‌ اگرچه‌ با تكيه‌ بر قدرت‌ نفيِ نهيليستي‌، عليه‌ تمدن‌ مدرن‌ بانگ‌ اعتراض‌ بلند مي‌كند، اما چون‌ با هر نوع‌ آرمانگرايي‌ و تعالي‌خواهي‌ و مبارزه‌ و اعتقاد به‌ وجود حق‌ و عدل‌ مخالف‌ است‌ و چون‌ به‌گونه‌اي‌ شكاكانه‌ و فردي‌ و نسبي‌ و جزئي‌نگر و از منظري‌ نيست‌انگارانه‌ و سلبي‌ محض‌ و به‌ صورتي‌ هرج‌ و مرج‌طلبانه‌، فقط‌ به‌ نفي‌ و انكار مي‌پردازد، در نهايت‌ خود و مخاطب‌ خويش‌ را منفعل‌ و سرگردان‌ ـ اما ناخشنود و با اعتراضي‌ آرام‌ و در خود فرورونده‌ ـ تسليم‌ سيطره‌ زندگي‌ مدرن‌، رها مي‌سازد.
نسبي‌انگاري‌، فطرت‌گريزي‌ و ستيز بيمارگونه‌ با عقل‌ بديهي‌ و هر نوع‌ سامان‌ استوار و جهت‌دهنده‌ عقلاني‌ و اخلاقي‌ و اعتقادي‌ و معنوي‌ و معرفتي‌ در انديشه‌ فوكو، تجسم‌ انحطاط‌ مدرنيته‌ و جلوه‌اي‌ از جلوات‌ ظهور نيست‌انگاري‌ خود ويرانگر پسامدرن‌ است‌. فوكو عمده‌ توجه‌ خود را به‌ مقوله‌ نسبت‌ ميان‌ «دانش‌» و «قدرت‌» معطوف‌ مي‌كند، و مي‌كوشد تا از نويسندگان‌ و ديگر افراد ـ تحت‌ لواي‌ ايدئولوژي‌ستيزي‌ و مخالفت‌ با هر نوع‌ نظام‌ انديشه‌ جزمي‌ ـ مسئوليت‌زدايي‌ نمايد.
فوكو در يقينيات‌ تفكر مدرن‌ ترديد مي‌كند و همه‌ اصول‌ و مفروضات‌ آن‌ را مورد خدشه‌ و نفي‌ و انكار قرار مي‌دهد، اما خود و مخاطب‌ خود را در خلا و به‌گونه‌اي‌ معلق‌ و اسير بي‌معنايي‌ و بحران‌ هويت‌ و ميل‌ بيمارگونه‌ به‌ هرج‌ و مرج‌ و همچنان‌ محكوم‌ و پذيرايِ زندگي‌ مدرن‌، رها مي‌كند. هرچند، بحرانِ مرگ‌ و زوالِ مدرنيته‌، وقتي‌ در انديشه‌ فوكو منعكس‌ مي‌گردد، به‌ آراي‌ او سيمايي‌ مأيوس‌ و مضطرب‌ و بي‌هويت‌ مي‌بخشد (بي‌هويتي‌اي‌ كه‌ حكايتگر انحطاط‌ نيست‌انگاري‌ خودويرانگري‌ است‌ كه‌ نيچه‌ از آن‌ سخن‌ گفته‌ بود و فوكو يكي‌ از نمونه‌هاي‌ مجسّم‌ آن‌ است‌)، اما به‌ هرحال‌، در آراي‌ فوكو و بويژه‌ برخي‌ رويكردهاي‌ انتقادي‌ او نسبت‌ به‌ شئون‌ و مظاهر تمدن‌ مدرن‌، خاصه‌ مقوله‌ ماهيت‌ قدرت‌طلبانه‌ تمدن‌ اومانيستي‌ و دانش‌ مدرن‌، نكته‌هاي‌ مفيد و قابل‌ استفاده‌ و جالبي‌ وجود دارد.

ج‌ ـ 4) پسامدرنيست‌هاي‌ نوسوفسطايي‌، واپسين‌ تبلور انحطاط‌ غرب‌
نويسندگاني‌ چون‌ «فرانسوا ليوتار» (م‌. 1998)، «ژان‌ بودريار»، «ژيل‌ دلوز» (م‌. 1995)، «فليكس‌ گاتاري‌» (م‌. 1992)، «ايهاب‌ حسن‌»، «هانس‌ گئورگ‌ گادامر» (م‌. 2002) و از همه‌ اينها بيشتر «ژاك‌ دريدا»، علي‌رغم‌ تفاوتها و اختلاف‌ نظرهاي‌ بسياري‌ كه‌ با يكديگر دارند، در اين‌ امر كه‌ بازتابنده‌ اصلي‌ترين‌، و در مواردي‌، تمامي‌ ويژگيهاي‌ انديشه‌ پست‌مدرن‌ هستند، با يكديگر اشتراك‌ و همسويي‌ دارند.
در اين‌ مقال‌، مجال‌ بررسي‌ حتي‌ مختصر آراي‌ اينها نيز وجود ندارد. اجمالاً مي‌توان‌ گفت‌ كه‌ تفكر غربي‌، در صورتِ نيست‌انگاري‌ پسامدرن‌ خود، در آراي‌ برخي‌ از اين‌ افراد (مثلاً دريدا، گادامر، ليوتار) گرفتار انحطاط‌ خودويرانگر تام‌ و تمامي‌ گرديده‌ است‌. در آراي‌ نويسنده‌اي‌ چون‌ دريدا، تفكر مدرن‌ به‌ نفي‌ كامل‌ خويش‌ برخاسته‌ است‌ و ماهيت‌ پارادوكسيكال‌ و از هم‌ پاشيده‌ و بي‌سرانجام‌ آراي‌ او و نيز محتواي‌ عبث‌ و سوفسطايي‌مآب‌ آن‌، به‌ خوبي‌ نشان‌دهنده‌ بحران‌ و انحطاط‌، و فراتر از آن‌، مرگ‌ تفكر فلسفي‌ در غرب‌ مدرن‌ است‌.
باطن‌ آراي‌ كساني‌ چون‌ دريدا و گادامر، درواقع‌ نحوي‌ روايتِ ويراني‌ و انحطاط‌ و سيطره‌ جهل‌انديشي‌ در تفكر معاصر غربي‌ است‌. اينان‌ نمود و نماد انحطاط‌ متافيزيك‌ غربي‌ و به‌ تماميت‌ رسيدن‌ تفكر در واپسين‌ دوران‌ مدرنيته‌ و سيطره‌ جهل‌انديشي‌ سوفسطايي‌مآبانه‌ در روزگار احتضار غرب‌ مدرن‌، و به‌ عبارتي‌، پسامدرن‌ هستند. آراي‌ اين‌ نويسندگان‌، تبلور نيست‌انگاري‌ خودويرانگر پسامدرن‌ است‌، كه‌ به‌ زباني‌ پيچيده‌ و در هيئتي‌ لفاظانه‌ اما باطناً بي‌معنا، از مرگ‌ خود سخن‌ مي‌گويد. همان‌گونه‌ كه‌ ظهور و سپس‌ سيطره‌ سوفسطائيان‌ در قرن‌ پنجم‌ و چهارم‌ قبل‌ از ميلاد، اعلام‌ رسمي‌ انحطاط‌ و سپس‌ زوالِ تمدنِ آتن‌ باستان‌ بود، امروز از آراي‌ پُست‌مدرنيستي‌ و سوفسطايي‌ مآب‌ دريدا و گادامر، بانگ‌ انحطاط‌ تمدن‌ غرب‌ به‌ گوش‌ مي‌رسد. براي‌ شنيدن‌ اين‌ بانگ‌ بايد از ظاهربيني‌ و سيطره‌ عادات‌ و مشهورات‌ و سلطه‌ ادبيات‌ رسانه‌اي‌ غرب‌ عبور كرد و ژرف‌انديشانه‌ و دل‌آگاهانه‌ به‌ تفكر در ماهيتِ تمدني‌ كه‌ غروب‌ كرده‌ است‌، انديشيد.

د. ما و انديشه‌ پست‌مدرن‌
از آنچه‌ تا به‌ حال‌ آورديم‌ مشخص‌ شد كه‌ دوره‌ پُست‌مدرنيزم‌، واپسين‌ دورانِ انحطاط‌ تمدنِ غرب‌ مدرن‌، و انديشه‌ پسامدرن‌، روايتِ اضطراب‌آلود و خودآگاهانه‌ پريشاني‌ و مرگ‌ متافيزيك‌ غربي‌ و تفكر اومانيستي‌ است‌. پسامدرنيزم‌ ريشه‌ در خاك‌ غرب‌ مدرن‌ و نيست‌انگاري‌ متافيزيكي‌ دارد، و مرحله‌اي‌ از بسط‌ آن‌ است‌؛ منتها مرحله‌ پژمردگي‌ و پيري‌ و زمستان‌ ويراني‌ آن‌. بنابراين‌، انديشه‌ پسامدرن‌ به‌گونه‌اي‌ ماهوي‌ و مبنايي‌، با تفكر اسلامي‌ تفاوت‌ دارد. اما بسياري‌ از انتقادات‌ متفكران‌ پُست‌مدرن‌ نسبت‌ به‌ اصول‌ و مباني‌ تفكر غربي‌ و مظاهر و شئون‌ تمدني‌ آن‌، مي‌تواند براي‌ جنبش‌ بيداري‌ اسلامي‌، در مسير شناختِ حقيقت‌ غرب‌، آموزنده‌ و مفيد باشد.
كليت‌ انديشه‌ پسامدرن‌ و وضعيت‌ پست‌مدرن‌ و پريشاني‌ و يأس‌ و اضطراب‌ حاكم‌ بر آن‌، چونان‌ آيينه‌اي‌ تمام‌نماست‌ كه‌ زوالِ محتوم‌ شرك‌ اومانيستي‌ را به‌ تصوير كشيده‌ است‌. اگرچه‌ در جهانِ امروز، غربيهاي‌ پسامدرن‌ و غرب‌زده‌هاي‌ مدرن‌ و شبه‌مدرن‌، در جايگاهها و نقاط‌ مختلف‌ و نسبتهاي‌ متفاوتي‌ نسبت‌ به‌ باطن‌ مدرنيته‌ قرار گرفته‌اند، اما به‌ دليل‌ جهاني‌ شدن‌ سلطه‌ غرب‌ و سيطره‌ فراگير آن‌ در همه‌ نقاط‌ اين‌ سياره‌ و نيز نظام‌ درهم‌ تنيده‌ و شديداً مرتبط‌ سياره‌اي‌ كه‌ پديد آمده‌ است‌، يك‌ جامعه‌ در حال‌ كشمكش‌ با استيلاي‌ شبه‌مدرن‌ (مثل‌ ايران‌) نيز فارغ‌ از حضور و نفوذ امواجِ نيست‌انگاري‌ خودويرانگر پسامدرنيستي‌ نبوده‌ است‌ و نيست‌؛ چنان‌كه‌ جامعه‌ غرب‌زده‌ مدرني‌ چون‌ كره‌ جنوبي‌ هم‌، به‌گونه‌اي‌ ديگر با هجوم‌ امواج‌ انحطاط‌ پسامدرن‌ دست‌ به‌ گريبان‌ است‌.
بنابراين‌، ايران‌ به‌عنوان‌ ام‌ القرا و كانون‌ بيداري‌ اسلامي‌، با تكيه‌ بر انرژي‌ و فرصت‌ عظيمي‌ كه‌ انقلاب‌ اسلامي‌ آزاد كرده‌ يا پديد آورده‌ است‌، پرچمدار حركت‌ به‌ سويِ احياي‌ هويت‌ اصيل‌ ديني‌ و عبور از منجلاب‌ طاعون‌زده‌ شبه‌ مدرنيته‌ است‌. (از هنگام‌ وقوع‌ انقلاب‌ بزرگ‌ اسلامي‌، اين‌ كشمكش‌ و ستيز مابين‌ احياي‌ انديشه‌ اصيل‌ اسلامي‌ از يك‌سو و ساختارها و گرايشهاي‌ شبه‌مدرن‌ از طرف‌ ديگر آغاز گرديده‌ است‌، و اينك‌ در شرايط‌ مهم‌ و حساس‌ خود به‌ سر مي‌برد. ان‌شاءالله‌ كه‌ اين‌ مبارزه‌ قرين‌ پيروزي‌ اسلام‌ اصيل‌ باشد.) از اين‌ منظر، ايجاد و بسط‌ و تعميق‌ شناخت‌ عميق‌ تئوريك‌، و خودآگاهي‌ انتقادي‌ نسبت‌ به‌ ماهيت‌ مدرنيته‌ در همه‌ شئون‌ و مراتب‌ و مراحل‌ و وجوه‌ آن‌ (و به‌ تبع‌ آن‌، بسط‌ و تعميق‌ شناخت‌ انتقادي‌ عميق‌) نسبت‌ به‌ پست‌مدرنيزم‌ به‌عنوان‌ انديشه‌ دوران‌ احتضار و انحطاط‌ غرب‌ معاصر، يك‌ ضرورت‌ و تكليف‌ جدّي‌ است‌.
بي‌ترديد تكوين‌ خودآگاهي‌ انتقادي‌ نسبت‌ به‌ تفكر غربي‌ و انديشه‌ دوران‌ احتضار آن‌ (پسامدرنيسم‌) از عوامل‌ مؤثر در پيشبرد مبارزه‌ اصيل‌ اسلامي‌ و انقلابي‌ در ايران‌ و جهان‌، و عبور از تونل‌ وحشت‌ منجلاب‌ طاعون‌زده‌ شبه‌ مدرنيته‌ سكولار، و استيلاي‌ استكباري‌ غربِ امپرياليستي‌ در كشور ماست‌. اميد كه‌ هركس‌ بسته‌ به‌ بضاعت‌ و توان‌ خود، در اين‌ مسير كوشا باشد. ان‌شاءالله‌.

پي‌نويس‌ها:
1. Robbie, Angela; postmodernism and popular culture; london/1994; p.88-160.
2. Appigonanesi, Richard; postmodernism Introducing / Icon Books Ltd/1999;p.4.
3. رابينسن‌، ديو؛ نيچه‌ و مكتب‌ پُست‌مدرن‌؛ ابوتراب‌ سهراب‌، فروزان‌ نيكوكار؛ فرزان‌ روز؛ ص‌ 2.
4. The Postmodern Culture ed; Anderson, charls; Fontana press; 1998; p.8.
5. پين‌، مايكل‌؛ فرهنگ‌ انديشه‌ انتقادي‌؛ پيام‌ يزدانجو؛ نشر مركز؛ ص‌ 192.
6. براي‌ آشنايي‌ بيشتر با آراي‌ هيدگر، نگاه‌ كنيد به‌:
- Berman, Jorge; Heidegger; Fontanama Press; 1990.
ـ بيمل‌، والتر؛ بررسي‌ روشنگرانه‌ انديشه‌هاي‌ مارتين‌ هيدگر؛ بيژن‌ عبدالكريمي‌؛ انتشارات‌ سروش‌.
ـ پروتي‌، جيمز اِل‌؛ پرسش‌ از خدا در تفكر مارتين‌ هيدگر؛ محمدرضا جوزي‌؛ نشر ساقي‌.
- Geren, Marjorie; Martin Heidegger; Bowes & Bo wes; 1957.
ـ خاتمي‌، محمود؛ جهان‌ در انديشه‌ هيدگر؛ مؤسسه‌ فرهنگي‌ دانش‌ و انديشه‌ معاصر.
ـ بروس‌ اسميت‌، گرگوري‌؛ نيچه‌، هيدگر و گذار به‌ پسامدرنيته‌؛ علي‌رضا سيداحمديان‌؛ نشر پرسش‌.
ـ مددپور، محمد؛ تفكري‌ ديگر؛ انتشارات‌ حوزه‌ هنري‌.
7. براي‌ آشنايي‌ با آراي‌ دريدا، دلوز، بودريار، ليوتار و هاروي‌، نگاه‌ كنيد به‌:
- Douglas Kellner; Anciclopedia of Postmodernism; NewYork, Book Club; 1996.
8. اين‌ دو به‌ صورت‌ مشترك‌ كتاب‌ «ديالكتيك‌ روشنگري‌» را در نقد عقلانيت‌ ابزراي‌ و اساس‌ جوامع‌ صنعتي‌ مدرن‌ و نظامِ تكنيكي‌ و استيلاجو و اعتباري‌ علوم‌ مدرن‌ و رژيمهاي‌ سلطه‌گر دموكراسي‌ ـ ليبرال‌ و سوسياليسمهاي‌ ماركسيستي‌ تأليف‌ و منتشر كردند.

هیچ نظری موجود نیست: