اختراع انسان جدید(2)


فوکو و روایت مرگ انسان

متن پیش رو بخش دوم سخنرانی شهریار زرشناس محقق و عضو هیات علمی پژوهشگاه فرهنگ و اندیشه اسلامی با عنوان: فوکو و روایت مرگ انسان است که روز یکشنبه 29 مهر ماه 1386 در تالار فردوسی دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران ایراد شد.

سخنران: شهریار زرشناس


اختراع انسان جدید
مقداری در مورد مدرنيته و تفكر مدرن سخن می گویم. اگر با نگاه فلسفه تاريخي به تاريخ غرب بنگریم، از دوره رنسانس به بعد شاهد سه دورة اصلي هستيم كه تقريباً همه فیلسوفان و متفکران بر سر آن متفق القول اند. اين دوره ها را به عنوان نقاط عطف حيات مدرنيته و تمدن غرب مدرن در نظر مي گيرند. دوره اول دوران آغاز، شكوفايي، پيدايي و تكوين دوره رنسانس است. تا حدي دكارت را مي توانيم فیلسوف دوران آغازين و پيدايي بدانیم. در اين دوران انديشه ها شكل مي گيرند. اساس این دوره مثل ساختمانی كه شما زير بنای آن را طراحي مي كنيد، شکل می گیرد. در واقع دوره ای است که استراكچر بنا را پی ریزی می کنید.
دورة دوم از نيمه اول قرن هجدهم شروع مي شود و دوران شكوفايي است. درست مثل پديده ای که به دنيا مي آيد، سپس رشد مي كند و بعد شكوفا مي شود. همه موجودات نظام عالم اينگونه هستند. همة موجودات بهاري دارند و خزاني.
تمدن ها هم اينگونه اند. يعني بهار و تابستان دارند. تابستان را مي شود معادل پختگي در نظر گرفت. بهار تمدن غرب را مي توان تقريباً معادل دوران رنسانس و تا حدي شخص دكارت بدانيم. اين دو تا حدي بهار و آغاز دوران تكوين تمدن غرب هستند. دوران تابستان و پختگي یعنی دورانی که شكوفه های دوران بهار گل و ميوه مي دهند، به عبارت دیگر ميوه هاي مدرنيته بدست مي آ يد، دوراني است كه از نيمه قرن هجدهم شروع مي شود و تا پايان قرن 19 ادامه دارد. از نيمه قرن هجدهم تا پايان قرن 19 دوران شكوفايي مدرنيته و عصر موسوم به روشنگري است. در ادامه توضيح مي دهم كه چرا پايان دوران مدرن را قرن 19 مي دانم.
البته در نظر داشته باشید تمام اعدادي كه طرح مي كنيم صرفا به صورت تقويمي اند. همه اين اعداد اعتبارات ذهني ما هستند. وگرنه شما مي دانيد كيفيات و پديده هاي كيفي را نمي توان به بيان كمي در آورد. مثلا نمي شود گفت من در ساعت 35/5 روز 29 ارديبهشت به يك جوان تبدیل شدم. از نوجواني وارد جواني شدم. پديده هاي كيفي خودشان رخ مي دهند و چون ماهيت غير مادي و غير فيزيكي دارند نمي توان آنها را دقیق اندازه گیری کرد.
ولی براي درك آنها و فهميدن اینکه چه اتفاقاتي رخ مي دهد، ناگزيريم آنها را براي درك و فهم خودمان طبقه بندي ذهني كنيم.
دوران حد فاصل 1750 تا 1900 را دوران شكوفايي مدرنيته می نامند. اين دوران فيلسوفان خاص خود را دارد. ولتر يكي از فيلسوفان پرآوازه این عصر است. البته او بيشتر یک روزنامه نگار جنجالي است. خيلي آدم عميق و محكمي نيست. او در سال 1768 ميلادي در گذشت. ژان ژاك روسو يكي ديگر از فيلسوفان اين دوران است. روسو هم در سال 1778 در گذشت. او از نظر زندگي و شخصيت، انسان جالبي است. بعلاوه اينكه از بنيان گذاران انديشه دموكراسي در غرب و یکی از انديشمندان سياسي معروف غرب است. او به دوره طلايي تمدن غرب تعلق داشته و جزء شكوفا كنندگان آن بوده است.
همه اين متفکران، به دوران تفسير جدید انسان، آنگونه كه فوكو به آن مي گويد اختراع جديد، تعلق دارند. فوكو وقتي تأثير انسان جديد را كنار مي گذارد در واقع دارد يك نه بزرگ فلسفي و تئوريك به همه اين متفکران و فیلسوفان مي گويد.
فوكو در مقايسه با فيلسوفان عصر روشنگري كاملاً وجه سرد تر و معترضی دارد.
يكي دیگر از فیلسوفان مهم این دوره، كانت است. كانت فيلسوفي است كه من گمان مي كنم بعد از او هيچ كس نمي تواند سخن فلسفي بگويد مگر اينكه با او سخن بگويد و به نحوي رد یا قبولش كند. به بیان دیگر در ساحت مدرنيته و در ساحت تفكر مدرن كانت جايگاهي دارد كه نمي توان آن را كنار گذاشت. مثل جايگاه دكارت.
مفهوم انسان مدرن در مفهوم سوبژكتيو آن، سه نقطه عطف اساسي به لحاظ فلسفي دارد.
يكي دكارت است كه آغاز گر راه است. دیگری كانت است كه نقطه اوج و عطف آن است. و دیگری هگل آخرين فيلسوف برجسته مدرن است.
يعني مفهوم سوبژكتيویسم سه بار مورد بحث قرار گرفت و سه بار تكميل شد. يك بار نزد دكارت، يك بار نزد كانت و بار ديگر نزد هگل. پس از هگل آنچه كه ما مي بينيم ظهور متفكراني است كه خيلي مدرنيته را قبول ندارند. یعنی خيلي تفسير سوبژكتيويسمی از انسان را قبول ندارند. هگل سال 1831 ميلادي در گذشت. هگل يكي از فيلسوفان برجسته دوران شكوفايي مدرن است. نگاه نكنيد که در سال 1831 فوت کرده است. بيشتر تأثير گذاري هاي او اواخر قرن هجدهم بوده است. وقتي كه به سالهای 1750 تا 1800 نگاه مي كنيم، روشنگري به پايان راه خود مي رسد. اين مجموعه انبوه از فیلسوفان به اتمام می رسد.
از سال 1800 میلادی غرب وارد فاز جديدی مي شود. اين فاز چيست و چه كسي نماينده اصلي اين فاز است؟
اين را هم اضافه كنم، تفكر گويا بر تمدن مقدم است. بعضي ها مي گويند شايد تفكر، باطن تمدن است. اين اتفاقات اول در تفكر رخ مي دهد سپس در تمدن ظاهر مي شود. می دانید مقصودم از تمدن چيست؟ نظام هاي مدني، سياسي، اقتصادي، شئون تربيتي و امثال این موارد که می توان آنها را نهادهای جامعه نامید، در واقع ساختارها يا نظام هايي هستند كه كليت جامعه را سراپا نگه مي دارند. به نظر مي رسد اول تفكري ظهور مي كند، سپس بسط پيدا كرده و شكوفا مي شود. بعد از آن تمدني را مي سازد که آن هم به نوبه خود نظام ها و نهادهايي را پديد مي آورد.
از این رو آنهايي كه در مورد نهادها سخن می گویند، هميشه نسبت به آنهایی که در مورد زيربنا سخن می گویند متأخر اند.
من در واقع مبدأ تاريخ بحثم را سال 1900 میلادی انتخاب كردم. بخاطر چه کسی؟ به خاطر نيچه. به خاطر متفكري كه بسيار بسيار زياد در فوكو تأثير گذاشته و خود فوكو معتقد است بيش از اينكه وام دار هايدگر باشد وام دار نيچه است.
در واقع فوكو به نوعی بازخواني پسامدرن از نيچه است. بعد از پایان دوران شكوفايي مدرنيته، دوراني شروع مي شود به نام پسامدرن یا پست مدرن. به لحاظ فلسفي این دوره خيلي جالب است. داستان بعد از مرگ هگل آغاز می شود. همانطور كه ما تفكر فلسفي هگل را آخرين فيلسوف برجسته مي دانيم بعد از هگل هر چه متفكر جدي ظهور مي كند ديگر مويد مدرنيته نيست. همه مخالف مدرنيته اند. اين از اتقافات جالب تاريخ است. يعني وقتي تاريخ مي خوانیم گاهي واقعاً حيرت مي كنیم كه جايي يك ذهن هوشمند و دست هدايتگري مي گويد فلان تمدن در حال رشد است یا فلان تمدن در حال مرگ است. انگار همه چيز در وقت خودش در يك نظم عجيب رخ مي دهد.
تفكر غرب هم اينگونه است. بعد از مرگ هگل در سال 1831 ميلادي، سه یا چهار فيلسوف برجسته پدید می آیند. ولي همه ضد مدرنيته و ضد هگل اند. يكي از آنها سورن كیر کگارد است. اگر فيلم هامون را ديده باشيد او را می شناسید.
کیر کگارد را نمي شود يك متفكر پست دانست ولي او را هم به راحتي نمي توان يك مدرنيست دانست. كير كگارد از آن موجودات انتقالي است كه در دوران گذار شكل مي گيرند. موجوداتي كه نه اينطرفی اند و نه آنطرفی.
آرتور شوپنهاور در سال 1860 ميلادي در گذشت. او تقريباً معاصر هگل و به شدت هم با هگل مخالف بوده است.

نیچه؛ اولین روایتگر مرگ انسان مدرن
اگر بخواهيم به تاريخ پست مدرنيته نگاهی بیندازیم و بگوئيم پست مدرنيته از كي شروع شده مي توانيم بگويیم شوپنهاور مقدمه آن است. اما تمام كننده نيست. برجسته ترين و نقطه عطف هم نيست. شروع يك مقدمه است. او استارتي ضعيف تر از استارت دكارتي است. بعد از شوپنهاور، نيچه ظهور مي كند. نيچه در سال 1844 بدنيا آمد و در سال 1900 هم در گذشت. او اولين فيلسوف پست مدرنيته و اولين متفكر پسامدرن است. اولين كسي است كه مرگ انسان مدرن و تمدن مدرن را روایت می کند.
اولين كسي است كه از مرگ انسان به عنوان اختراع جديد حرف مي زند. چگونه او ابتدا از مرگ خدا سخن مي گويد. مرگ خدا يعني مرگ ساحت غيب. يعني نفي كردن تمام و كمال حضور و هدايت قدسي در همه وجود و شئون زندگي اعم از ترديد و يقين.
نيچه از مرگ خدا حرف مي زند و اندكي بعد، از مرگ انسان مدرن سخن می راند. اگر او به انتظار اَبَر مرد و ابََر انسان نشسته، اين ابر انسان در واقع انسان مدرن نخواهد بود. حالا شايد ما نپذيريم و نپسنديم یا ابر انسان نيچه اي را قبول نداشته باشيم. ولي خود او از اين جنس نيست. فوكو در كتاب كلمات و چيزها، عبارتي دارد كه آن را نقل كردم. فوكو در اين كتاب مي گويد: " آنچه نيچه مطرح مي كند مرگ خدا نيست، حذف قاتل اوست. قاتل خدا در تفكر مدرن انسان است. انسان جديد و انسان مدرن همان انسان سوبژكتيو است كه خود را سوژه فرض مي كند. همان انساني كه سير تفسير فلسفي مفهومش از دكارت شروع مي شود و با كانت اوج مي گيرد و در هگل به تماميت مي رسد. آن مفهوم مي گويد اين مرگ خدا نيست. آنچه كه نيچه مي گويد مرگ انسان است، مرگ قاتل خداست. "
تعبير خيلي زيبایی ست. فوكو روايتگر مرگ انسان است. نيچه سرآغاز پست مدرنيته است. منتها پست مدرنيته در نيچه خلاصه نمي شود. تقريباً مي شود گفت كه همة متفكران پست مدرنيته به نوعي از نيچه تأثير گرفته و به نوعي وام دار نيچه هستند. اما تكرار نيچه نيستند.
نيچه در قرن بيستم هم حضور دارد. افقي كه نيچه آن را در دهة 1870 ميلادي مي بيند، افق تفكر آنهايي است كه اهل تمدن اند. مردم عادي را در سالهاي 1920 مي بينند.
او در سال 1870 مي گويد اين تمدن در حال اتمام است. انسان جديد در حال مرگ است. او این حرف را در سال 1870 مي گويد اما كسي نمي فهمد یا نمي شنود. تا اينكه در سال 1900 در می گذرد. سالهای 1914 تا 1918 جنگ جهاني اول رخ مي دهد. آنهايي كه داعيه دار صلح برای بشريت بودند بيست ميليون آدم را می کشند.
تمدن غرب مي گفت ما دنيايي مي سازيم عاري از خشونت. دنيايی خوشبخت، دنيايي در صلح ابدی، دنيايي با آزادي کامل. در واقع جنگ جهاني اول به كوته فكرترين آدمها هم نشان داد كه تصوراتشان باطل بود. اين چيزي است كه نيچه در دهه 1870 ديده بود. نيچه مي دانست كه اين حرفها باطل است. نيچه فهميده بود كه انسان مدرن دارد مي ميرد. اما بشر اروپايي نمي فهميد مگر اينكه جنجالي رخ مي دهد تا او درك كند. يكدفعه مي بينيد فضاي رواني فرهنگي اجتماعي و حتي سياسي غرب از سال 1920 به بعد متفاوت مي شود. غرب بحران را حس مي كند. تك تك آدمیان بحران را حس مي كنند. بعد از سال 1920 همه شهروندان غربي بحران مدرنيته را اينگونه درك كردند. ديگر اگر شما در سال 1930 براي يك شهروند غربي از بحران مدرنيته سخن بگوييد او تعجب نخواهد کرد. زیرا داشت آن را حس مي كرد. این امر در جنگ جهاني دوم تشديد شد.
پس اهميت نيچه در آغازگر بودنش است. از این روست که به لحاظ زماني و از منظر تفكري می توان سال 1900 میلادی را نقطه آغاز دوران پسامدرن دانست. در واقع در سال مرگ نيچه و در آغاز قرن بيستم متفكراني ظهور كردند كه هر كدام به نحوي ذيل نيچه يا تحت تأثير نيچه قرار گرفتند. آنها روايت مرگ انسان را به شكل هاي مختلف مطرح كردند.
يكی از آنان هايدگر است. او به شدت از نيچه متأثر است. البته نه به اندازه فوكو.
به ويژه اينكه جنبه سردي فوکو هم به نسبت دیگران زياد است. از این روست که خيلي از انديشه نيچه اي متاثر است. فوكو تحت لوای اين عبارت كه: "انسان اختراع جديدي است. " در واقع از مرگ انسان مدرن سخن می گوید. او از مرگ سوژه حرف مي زند. فوكو كسي است كه از مرگ سوژه در تمدن غرب مدرن سخن مي گويد. در قرن بيستم اولين نفری است كه با اين اصطلاح به جنگ سوژة دكارتي رفته است. در واقع با اعلام مرگ انسان، مرگ سوبژكتیویسم را اعلام می کند.
اگر سوبژكتيويسم بميرد يعني اومانيسم مرده است. اگر اومانیسم بميرد يعني قلب تمدن مدرن از كار افتاده است. اينها پيش بيني هاي بزرگ و چشم اندازهاي غريبي است كه قبلا توسط نیچه بشارت آنها به ما داده شده بود. چیزی که در سالهاي دهه 1970 و 1980 رايج شد. اما در سال هاي 1870 فهميدنش واقعاً نبوغي مي خواست که هرکس واجدش نبود.
در قرن بيستم متفكرين پست مدرن زيادند. خاصيت پست مدرنيستها هم اين است كه سرد انديشند. پست مدرنيستها خيلي متفرقند. بسیار فردي و شخصي و فاقد جهان بيني هاي منسجم اند. نمي توان به آنها ايسمی را نسبت داد. مثلاً به ماركس راحت مي گوييم ماركسيسم.
ولي به هايدگر نمي شود گفت هايدگريسم. هايدگريسم وجود ندارد. ویژگی تفکر پست مدرن مواج بودنش است. بيش از آنچه بخواهد منسجم باشد، پريشان است. ساختارشكن است، نه اينكه ساختارگرا باشد. چرا؟ چون خود پست مدرنيسم آغاز اتفاق ديگري است. تاريخ كه تمام نمي شود. پست مدرنيته مي آيد و مدرنيته را جارو می كند تا طلوع ديگري بيايد. به همين دليل سلبي است. درست مثل فيلسوفان دوره رنسانس.
متفكران پست مدرن زيادند. گرايش هاي مختلف پسامدرن هم وجود دارد. ميشل فوكو يك متفكر پست مدرن است. فوكو نخستين كسي است كه نظريه مرگ مؤلف را ارائه مي دهد. چرا از مرگ مؤلف سخن مي گويد؟ چون سوژه مرده است. وقتي كه مؤلف سخنی مي گويد و متنی را كامل مي نويسد، متن معنايي دارد كه مولف مي گويد. يعني خلاف نظريه هرمنوتيك جديد. وقتي ما اينجوري فرض مي كنيم يعني مولفي در كار هست یا به عبارتی سوژه اي است كه چيزي را آورده يعني متن را كه فقط مؤلف نمي نويسد، بلکه خواننده آن را مي خواند؛ يعني مركز ثقل از نويسنده به خواننده منتقل مي شود. در اینجا متن آن چیزی نيست كه نويسنده آن را نوشته، بلکه آن چیزی است كه خواننده آن را مي خواند. اين مركز ثقل چگونه و چرا عوض مي شود؟ چون سوژه مي ميرد. در واقع فوکو ورود مرگ سوژه به جهان ادبيات را اعلام مي كند.

فوکو، اسیر دایره مدرنیته
سعي مي كنم تصويری فرموله از فوکو ارائه دهم. البته فرموله كردن انسانی مثل فوكو غير ممكن است. تقريباً مثل نيچه تمام آثار فوکو مجموعه اي از عبارتها، قطعات شاعرانه، قطعات نغز و عبارات منقطع است. چگونه مي شود از اين مجموعه يك سيستم ساخت؟
ولي چون من، ذهنی مبتلا به سيستم سازي دارم سعی می کنم با شماره گذاری 1 و 2 و 3 در مجموع ببينم اين فوكويي كه از آن سخن می رانیم کیست و چگونه است.
1- فوكو سوبژكتيويسم و به عبارتی سوژه را نقد و نفي كرده است. پس اگر بخواهيم فوكو را فهرست كنيم كه كار خيلي بدي است، در واقع باید گفت فوكو ناقد و نافي سوبژكتیويسم و سوژه است.
2- فوكو ناقد گفتمان خرد مدرن است. فرصت نبود كه در خلال این بحث در مورد مدرنيته صحبت كنم. فقط به انسان و مفهوم سوژه اشاره كردم. ولي مفهوم ديگري تقريباً هم پاي مفهوم سوژه و هم عرض آن وجود دارد به نام عقل مدرن که فوکو به آن هم حمله كرد.
3- فوكو نظريه پيشرفت تاريخي را كه مدرنيته مطرح مي كرد، انكار كرده است. نظريه پيشرفت تاريخي خود بحث مفصلي مي خواهد ولي اجمالاً می توان گفت از قرن 18 به بعد و در عصر روشنگري انديشه اي مطرح شد كه ما به لحاظ زمانی هر چه جلوتر مي رويم نه فقط قوي تر مي شويم بلكه كاملتر و بهتر هم مي شويم. يعني انسان قرن 19 بهتر از انسان قرن 18 است. اين بطن نظريه پيشرفت است. يعني زمان دائماً ما را جلو برده و بهتر مي كند. پيشرفت را هم در رفاه مادي و افزايش زمينه هاي تكنولوژي تعريف مي كند. يعني مفهومي كه از پيشرفت ارائه مي دهند چيزي نيست جز پيشرفت در بيانی اقتصادي. يعني كسي كه مي گويد مي خواهم توسعه پيدا كنم، معنایش این است که مي خواهم مدرن شوم. اين مفهومی پر مسئله است. البته زمان به ما نشان نمي دهد كه هر چه جلوتر مي رويم، بهتر مي شويم. هرگز چنين نبوده است. حتی در دوره هايي هر چه جلوتر مي رويم اوضاع بدتر مي شود.
يعني در مقاطعي ما فروتر مي رويم. اينگونه نيست كه هر چه زمان جلوتر برود، وضع بهتر شود و ما بهتر شويم. فوكو در عبارتی در خور توجه مي گويد: ما از كجا مي دانيم كه از يونانيان باستان شادمان تريم، آسوده تريم یا از آنها از نظر اخلاقي و معنوي بهتريم؟ ما از كجا اين را مي دانيم؟
اصل پيشرفت بر مبناي گذر زمان، جزء مسلمات مدرنيته است. يعني ما هر چه در زمان جلو برويم وضع بهتر مي شود. پيشرفته تر مي شويم. پيشرفت هم يعني دستاوردهاي تكنيكي و مادي. اين تعريفی كه مدرنيته از پيشرفت ارائه مي دهد از جانب بسياري متفكران پست مدرنيته رد شده است. هايدگر يكي از كساني است كه مفهوم پيشرفت را نفي مي كند.
می توان راجع به تك تك فيلسوفان پست مدرن حرف زد. چون در تك تك اينها نكات آموزنده وجود دارد. اينها مربيان، معلمان و اسوه هاي ما نيستند. اما حرفهاي زیادی برای گفتن دارند. حرفهايي كه براي ما شنيدني است. من به شخصيت اخلاقي فوكو كاري ندارم. اگر بخواهم از اين جنبه نگاه كنم، در خود غرب مدرن واويلاست. كار و بحث من انديشه فوکو است.
در انديشه كه وارد شویم، مي بينيم كه فوكو به عنوان متفكری پست مدرن حرفهاي شنيدني بسیاری دارد.
عبارتي را در مورد فوكو يادداشت كردم و مي خواهم فوكو را در آن خلاصه كنم.
فوكو مظهر نقادي عقيم و مأيوس كننده تمدن مدرن است. چرا نقادي عقيم و چرا مأيوس كننده؟ چون او هيچ ايجابي نشان نمي دهد. چون او اگر چه سريع حركت مي كند و مي خواهد از اين دايره گذشته و رها شود، اما نهايتاً باز در اين دايره مي ماند. باز در دايرة مدرنيته اسير است. به نظر من، فوكو بيش از هايدگر تحت تاثير مدرنيته است. او نتوانست اين ساحت را بشكند و از آن خارج شود. بنابراين او مظهر نقادي عقيم و نهايتا ً مأيوس كننده است. چون كسي را به جايي نمي برد. چون تفكر مدرن به پايان رسيده و راهي به جايي ندارد. گر چه او متفكري است كه خيلي با مدرنيته سر ستیز دارد، اما زير ساختهاي تفكرش به دليل غربي بودن و متاثر بودن از مدرنيته او را به نوعي درون ميدان جاذبه تمدن مدرن غرب نگه مي دارد.

هیچ نظری موجود نیست: