نویسنده: شهریار زرشناس
به نقل از کتاب مبانی نظری غرب مدرن، نوشته شهریار زرشناس، انتشارات کتاب صبح، 1383.
دوره ششم: اعتراض پستمدرن، وقوع جنگهای جهانی، ظهور دولتهای سوسیالیستی و فاشیستی در غرب، جنبشهای ملل تحت ستم علیه امپریالیزم غرب 1980 - 1900
قرن بیستم به راستی قرنی پر از تحولات و فراز و نشیب و در سیر بسط مدرنیته بود. در این قرن، به ویژه گسترش رویكرد پست مدرن از اهمیت بسیاری برخوردار است. از نیمه دوم قرن بیستم و به ویژه در دهههای هفتاد و هشتاد و نود این قرن، تردیدهای عمیقی نسبت به ماهیت مدرنیته و حقیقت شعارها و آرمانها و نیز دستاوردها و سمت و سوی حركت و مبانی نظری آن توسط متفكران غربیای كه از جهات مختلف منتقد عقلگرایی عصر روشنگری بودند پدید آمد.
در این قرن، گرایش سوسیالیسم ماركسیستی سیری را به سوی اوج و سپس حضیض و افول طی كرد. در مقطع مورد بررسی ما، لیبرالیسم دچار بحران و مخمصههای جدیدی گردید و لیبرالیسم كلاسیك قرن نوزدهم اصلاً مضمحل گردید.
در نیمه اول قرن بیستم، دو جنگ بزرگ جهانی ظهور كرد و در عمل برای چندمین بار نشان داد كه عقل مدرن نمیتواند جهانی عادلانه و بسامان و مبتنی بر صلح و خردورزی برپا كند. لطمات و خسارات ناشی از جنگ جهانی اول و جنگ جهانی دوم بسیار سهمگین و شدید بود و فجایع مختلف انسانی در پی داشت. جنگ جهانی اول به دلیل رقابت گسترده میان امپریالیسم نوظهور و مهاجم آلمان با امپریالیسم انگلیس و مؤتلفین آن رخ داد و در نهایت جز طمعورزی و حرص شدید قدرتهای سرمایهداری اروپا انگیزه دیگری نداشت. با وقوع جنگ جهانی اول، سه تغییر اساسی در آرایش سیاسی جهان پدید آمد: اول این كه رژیم تزاری كه هنوز مایههای پررنگی از میراث فئودالیسم روسی را با خود داشت منهدم گردیده و یك دولت سرمایهسالار از نوع سوسیالیسم بوروكراتیك ماركسیستی جانشین آن گردید. این دولت سوسیالیستی، روسیه را كه دیگر «جمهوری شوروی» نامیده میشد، به یك قدرت امپریالیستی جهان خوار بسیار نیرومندتر از رژیمتزاری تبدیل كرد. دوم این كه در آلمان، پس از شكست این كشور در جنگ جهانی اول، برای مقطع كوتاهی یك رژیم لیبرال به حكومت رسید اما فشار بحرانهای سرمایهداری جهانی به حدی بود كه نهایتاً موجب روی كار آمدن یك دولت سرمایهداری فاشیستی در آن كشور گردید. توسعهطلبیهای شدید دولت مدرن فاشیستی آلمان از عوامل شكلگیری جنگ جهانی دوئم بود.
سومین تغییر مهم، ظهور فعال امپریالیزم آمریكا به عنوان یك قدرت جهانخوار توسعه طلب تازه نفس در عرصه تعاملات سیاسی جهان بود. امپریالیسم آمریكا به نفع ائتلاف فرانسه و انگلیس وارد جنگ شد و كفه آنها را سنگین تر نمود. پس از پایان جنگ، از طریق برنامه صلح «ویلسون» رییس جمهور وقت، تلاش كرد تا یك نظام جهانی با مدیریت خود بر پایه مدل لیبرال دموكراسی پدید آورد. اگرچه ایالات متحده پس از جنگ جهانی اول، حضور جهانی گستردهتری را بر عهده گرفت اما اعمال قدرت جهان خوارانه و فراگیر و امپریالیست و توسعه طلبانه محافل سرمایهداری حاكم بر آن، از مقطع جنگ جهانی دوم به بعد، فعلیت و عینیت تام و تمام گرفت.
جنگ جهانی دوم هم در نتیجه اختلاف و كشمكش بر سر منافع توسعه طلبانه میان قدرتهای امپریالیستی غربی {كه ژاپن هم در زمره آنها بود} پدید آمد. آلمان در دهه سی قرن بیستم، با روی كار آمد رژیم فاشیستی «نازیها» از توانایی ویژهای برخوردار گردید و تلاش كرد با استفاده از ضعف رقیبانش به ویژه فرانسه و انگلیس، شرایط سختی را كه پس از جنگ جهانی اول برای اهداف توسعه طلبانهاش پدید آمده بود به نفع خود تغییر دهد. در واقع قدرتهای سرمایهداری مدرنی مثل انگلیس و فرانسه در رقابت با سرمایهداران آلمانی و به دلیل پیروزی در جنگ جهانی اول، شرایط سختی را بر آلمان شكست خورده اعمال كرده و سرمایهداران آن كشور را به نفع منافع سرمایهداران فرانسوی و انگلیسی و آمریكایی تحت فشار شدید قرار داده بودند.
سرمایهداری انحصاری آلمان به رهبری هیتلر و پیروان فاشیست او، تلاش كرد تا تحت لوای شعار «فضای حیاتی برای آلمان» در واقع رقبا را وادار سازد كه در پروسه غارت جهان توسط نظام بینالمللی، سهم بیشتری را برای سرمایهداری آلمان در نظر بگیرند. هیتلر با بازسازی ارتش آلمان تلاش كرد كه خواست بورژواهای آلمانی را به رقیبان تحمیل نماید و این امر، دلیل اصلی وقوع جنگ جهانی دوم بود.
جنگ جهانی دوم خشونتبارترین جنگ تاریخ حیات آدمی بوده است. سبعیت و خشونت رژیمهای لیبرال – دموكرات فرانسه و انگلیس در جنگ، هم پایه بربریت و میلیتاریزم فاشیستهای آلمانی و متحدین آنها بود اما چون آلمان و ژاپن بازندگان جنگ بودند، فاتحان آمریكایی – انگلیسی با ارائه تصویری اهورایی از خود هرچه جنایت و شقاوت بود به رقیبان منسوب داشتند. غرض از این سخن، انكار ماهیت جنایت كارانه فاشیسم آلمانی نیست، بلكه تأكید مجدد بر این نكته است كه فاشیسم آن روی سكه لیبرالیسم و هر دو مظاهری از عقل مدرن بوده و به لحاظ خشونت و سركوبگری همانند یكدیگر هستند.
جنگ جهانی دوم بایك فاجعه بسیار بسیار هولناك در تاریخ بشر همراه بود كه عامل تحقق آن لیبرال – دموكراسی ایالات متحده آمریكا بود و آن همانا، فروریختن بمبهای اتمی بر سر مردم دو شهر ژاپن {هیروشیما و ناكازاكی} است. این فاجعه شاید هولناكترین جنایت تاریخ حیات بشری به لحاظ وسعت و ابعاد كشتار مردم غیرنظامی و شهروندان در یك جنگ بوده است. به هر حال پس از شكست آلمان در جنگ جهانی دوم، امپریالیزم آمریكا به عنوان ابرقدرت اصلی و سركرده جهان امپریالیستی مطرح شد.
از این پس سه ویژگی عمده، شاخص مقطع تاریخی مورد بررسی ما است:
1 - وقوع بحرانهای گسترده ركودی و تورمی – ركودی در كشورهای كوچك و بزرگ سرمایهسالاری.
2 - گسترش دامنه نفوذ ایدئولوژیهای ماركسیسم و لیبرالیسم سوسیال – دموكراتیك در نقاط مختلف عالم و در عین حال ناتوانی این ایدئولوژیها از به وجود آوردن جهانی عادلانه، انسانی و آزاد كه موجب سرخوردگی تدریجی مردمان از توانایی و حقانیت این ایدئولوژیها گردید.
3 - بسط و گسترش تدریجی اندیشه پست مدرن كه در قالب توجه به آموزههای نیچه و نیز آراء «مارتین هیدگر» و پیروان «حلقه فرانكفورت» و آراء انتقادی «میشل فوكو» ظاهر گردید.
اندیشه پست مدرن هویت و مبادی و حتی غایتی جدای از مدرنیته ندارد. بلكه پست مدرنیزم در واقع یك انتقاد و اعتراض نسبت به مدرنیته است. پست مدرنیستها اساساً گرایش انتقادی و سلبی نسبت به باورها و مفروضات مدرنیته و عصر روشنگری دارند. گرایشهای مختلف پست مدرنیستها اگرچه حول محور مخالفت با مفروضات مدرن و یا حداقل تردید افكنی نسبت به حقانیت و اصالت آنها با یكدیگر مشتركند اما به هیچ روی با یكدیگر بر سر یك سلسله اصول یا مفروضات ثابت وواحد وحدت نظر ندارند.
به عنوان مثال، مارتین هیدگر متفكری است كه به صورتی رادیكال و ریشهای جوهر غرب مدرن یعنی اومانیسم و حتی متافیزیك غربی را زیر سؤال برده و مورد انتقاد قرار میدهد. اما در وجه ایجایی جز به ابهام و اشاره سخنی نمیگوید و بیشتر متفكری معترض و منتظر است و اگرچه جهتگیری كلی و سمت و سوی حركت و نیز انتقادات اساسیای كه به تفكر غربی و اومانیستی وارد میكند بسیار ارزشمند، روشنگر، قابل استفاده و پیشتازانه است اما به هیچ روی منطبق با منظر یك اعتقاد اصیل دینی به ویژه تفكر اسلامی – شیعی نیست؛ هرچند كه رگههای جالب و قابل تأملی از یك نگرش معنوی را داراست.
اساساً تفكر پست مدرن فاقد وجوه روشن اثباتی است و بیشتر به عنوان یك اندیشه انتقادی و نقاد و سلبی نسبت به مدرنیته مطرح است و اگر مارتین هیدگر را در این میان استثنا كنیم {زیرا انتقادات او نسبت به تكنولوژی جدید و اومانیسم و تاریخ غرب به راستی فاصله او را از ساحت تفكر مدرن بسیار زیاد كرده است} نویسندگان و اندیشمندانی چون: «هربرت ماركوزه»، «تئودور آدورنو»، «ماكس هوركهایمر»، «میشل فوكو» و «دریدا» و «بودریار» به هر حال در چارچوب كلی تفكر غرب مدرن قرار دارند.
بنابراین بهتر این است كه بگوییم، پست مدرنیته مرحلهای جدا و مبنائاً متفاوت از مدرنیته نیست بلكه صورت و مرتبهای از بسط آن است كه ویژگی اصلی آن، خودآگاهی نسبت به بحران مدرنیته است و چنان كه گفتیم، این خودآگاهی نسبت به بحران، صرفاً از وجه سلبی مطرح میگردد. پست مدرنیسم نحوی اندیشه شكاكانه وفاقد یقین عقلی و قلبی است كه از پایان گرفتن هر نوع باور یقینی و ایمان {حتی نسبت به مبانی و مفروضات و غایات مدرنیته} حكایت میكند. بنابراین پست مدرنیته در تلازم ذاتی با بحران تفكر در عالم مدرن است و اگر «نیچه» را آغازگر آن بدانیم، میتوان گفت كه در «فوكو» و «دریدا» به نحوی آنارشیسم سوفسطاییگرانه و بی مبنا {كه طبعاً مانند هر نوع نسبیانگاری صرف، نافی خود نیز هست} تبدیل شده است و این صورتی دیگر از بسط نیهیلیسم در غرب مدرن است كه در آن اراده نیستانگارانه مدرن به نفی خود برخاسته است.
در این دوره دولتهای لیبرالیستی سوسیال – دموكراتیك در انگلستان و آلمان و تا حدودی فرانسه بر سركار آمدند. این حكومتها مروّج نوعی لیبرالیزم بودند كه خشونت ضد كارگری و ضدمردمی آن تا حدودی و با استفاده از مكانیسمهایی «نظیر پرداخت بیمه بیكاری»، «خدمات درمانی بیمه شده» و نظایر اینها تعدیل شده بود تا بدین وسیله از بروز انقلابهای گسترده علیه كلیت نظام سرمایهداری لیبرال جلوگیری شود.
ادامه دارد...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر