اختراع انسان جدید

فوکو و روایت مرگ انسان
متن پیش رو بخش اول سخنرانی شهریار زرشناس محقق و عضو هیات علمی پژوهشگاه فرهنگ و اندیشه اسلامی با عنوان: فوکو و روایت مرگ انسان است که روز یکشنبه 29 مهر ماه 1386 در تالار فردوسی دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران ایراد شد.

سخنران: شهریار زرشناس

فوکو؛ روایتگر زمستان مدرنیته
سخنم را با عبارتي از فوكو شروع مي كنم. فوكو كتابي دارد با عنوان كلمات و چيزها. بعضي ها هم آن را به كلمات و اشياء ترجمه کرده اند. فوكو با این کتاب به چهرة ای نسبتاً معروف فلسفي تبديل مي شود.
فوكو در این کتاب عبارت زيبايي دارد كه مي خواهم راجع به اين عبارت صحبت كنم. در واقع محور بحث من فقط همين عبارت است. او مي گويد: "انسان اختراع جديدي است. اختراعي كه كم كم دارد به پايان خود مي رسد."
اين عبارت خيلي رسا و زيباست. همين جا عرض كنم كه بنده نه مريد فوكو هستم و نه شاگرد او. من فقط به فوكو به عنوان يك متفكر نگاه مي كنم. متفكري كه جايگاهي بين مدرنيته و پست مدرنيته دارد. جايگاه و موضع او نسبت به مدرنيته و پست مدرنيته براي من جالب است. زیرا او را خواندني و فكر كردني مي كند.
انسان اختراع جديدي است. اختراعي كه كم كم دارد به پايان خود نزديك مي شود. اين عبارت يعني چه؟ انسان مگر موجودي تازه پديد آمده یا اختراع است؟ اگر اختراع و تازه پديد آمده است چرا از بين مي رود؟ اين عبارت احتياج به تحلیل و كالبد شكافي دارد. براي اينكه اين كالبد شكافي را انجام دهم بايد مقداري به عقب و به آغاز تمدن غرب مدرن گریز بزنم. زیرا آنچه فوكو مي گويد دقيقاً در ارتباط با مدرنيته است. فوكو در اين عبارت قلب مدرنيته را نشانه رفته است. او می خواهد تعريف كند كه مدرنيته چيست. او دربارة مفهومي صحبت مي كند كه در فلسفه معروف است. در واقع يكي از شاخص هاي فلسفه مدرن، سوپراكتيو بودن این فلسفه است. فلسفه سوپراكتيويستي فوكو وقتي از مرگ انسان حرف مي زند مقصودش بیان تعريف جديدي از انسان است. در واقع بحث از تعريف جديد انسان در دوران مدرن، قصد و نظر فوکو از این عبارت است. تقسيم بندي فوكو از دوران ماقبل مدرن را خيلي كوتاه برمی شمرم. او تا حدود سالهاي 1650میلادی را دوران رنسانس مي نامد. از 1650 تا 1800 را دوران كلاسيك و از 1800 تا 1950 را دوران مدرن مي ناميد. از سال 1950 میلادی به بعد را هم دوران معاصر می نامید كه خودش هم در آن دوره می زیست.
تقسيم بندي فوكو از مدرنيته مقداري از تقسيم بندي كه ديگران دارند مثلاً هديگر يا نيچه فرق دارد. چون فوكو آغاز مدرنيته را رنسانس نمي داند. او آغاز مدرنيته را نيمه دوم قرن هجدهم مي داند. اين وسط بين دوران رنسانس و مدرنيته فاصله اي ايجاد مي كند و دوره اي را نام مي برد به نام عصر كلاسيك. اما متفكرين ديگر مثل هايدگر و نيچه و بسیاری ديگر و تقريباً اکثر مورخين فلسفه، متفكران و مورخان تاريخ معتقدند مدرنيته با رنسانس شروع مي شود و زمان آن را هم قرن شانزدهم قرار مي دهند. اينها اغلب معتقدند در قرن 15 و 16 ميلادي، رنسانس و تمدن غرب مدرن آغاز مي شود. تمدن غرب مدرن هم چند شاخصه دارد كه من به شاخصه هايش اشاره می کنم. يكي از شاخصه هاي بسيار مهم تمدن غرب مدرن اين است كه انسان را تبديل به سوژه مي كند و تمام اشياء، پديده ها و طبيعت را تبديل به مجرم مي كند. يعني وقتي شما در ساحت مدرنيته زندگي و سير مي كنيد نمي توانيد از اين كه نسبت سوبژکتیو با اشياء برقرار كنيد، رها شويد. نسبت سوبژكتيو اين است كه هر فردي یا موضوعي كه خود را سوژه فرض مي كند، تنها خود را مركز هستي مي داند و در مقابل همه كائنات، طبيعت و همه آدمیان ابژه هايي اند كه او بايد آنها را تصرف كند و از آنها به نحوي به نفع قدرت خویش استفاده كند. اين مفهوم فلسفي سوژه است.
اگر به تاريخ تفكر غرب مدرن نگاهی بیندازیم، در می یابیم كه اولين طلايه هاي آن از نيمه اول قرن پانزدهم آغاز مي شود. در نيمه قرن پانزدهم متفكري به نام لورنزو وانلا میزیست که يكي از پيشگامان انديشه مدرن است. لورنزو وانلا به لذت گرايي يا هيدروليز معتقد است.
متأسفانه در حال حاضر ما فقر عمده اي در زمینه تاريخ نويسي انديشه قرون وسطي و انديشه رنسانس داریم. ما در بحث از مدرنيته، دكارت به بعد را مي شناسيم ولي قبل از دكارت را نمي شناسيم. يعني حد فاصل بين قرون وسطي، كه حدودا در نيمه دوم قرن چهاردهم تمام مي شود، تا دوراني كه عصر روشنگري است، دروة ای تاريخي وجود دارد كه موسوم به رنسانس است. فيلسوفاني در اين دوره ظهور مي كنند و تفسير تازه اي از انسان ارائه مي دهند. تفسيری كه اين فیلسوفان ارائه مي دهند همان سوژه يعني همان انسانِ اختراعِ جديدیِ است كه فوكو مي گويد.
گرچه فوكو آغاز این دوره را قرن هجدهم می داند و از اين نظر با اکثر متفكرين رايج اختلاف نظر دارد ولي در اين كه هر دو متفقند تعريف جديد و مدرنی از انسان ظهور كرده شکی نیست. اين تعريف مدرن، هستة مركزي سوپراكتيويسم است. ولی اين تعريف مدرن امروز دچار بحران شده است. آنچه فوكو مي گويد انسان اختراع جديدي است. اختراعي كه دارد كم كم به پايان خود نزديك مي شود.
فوکو به تيره و تار شدن انعطاف مدرنيته و به تماميت يافتن انديشه مدرنيته اشاره مي كند. منتها توسط اين اشاره، قلب مدرنيته يعني كانوني ترين نقطه انديشه مدرن را مورد هدف قرار مي دهد. این نقطه کانونی، مفهوم انسان است.
در واقع فوكو در مورد مفهوم اومانيستي انسان و پايان یافتن اين مفهوم سخن مي گويد. به اعتقاد بنده يكي از اركان انديشه فوكو همین نقطه است. از این رو بيشترين تمايلي كه به انديشه هاي فوكو دارم برای همين نکته است. يعني قصد دارم بيشتر در مورد اين بحث فكر كنم، بخوانم و مطالعه كنم. يعني فوكو به اين دليل برایم مهم است كه او روايتگر مرگ انسان مدرن است. منتها اين روايت را در بيانی تمثيلي و زيبا بيان مي كند.
رنسانس آغاز مدرنيته است. من كاري به تقسيم بندي فوكو ندارم. فوكو آغاز مدرنيته را قرن هجدهم عنوان مي كند. خيلي ها با اين نظر مخالفند. به نظر من هم حرف زياد درستي نمی تواند باشد. منتها فوكو به دليل تلقي خاص خودش اين تقسيم بندي را مطرح مي كند.
ما مي توانيم به تقسيم بندي رايج از عصر مدرن که از چه زماني شروع مي شود، بپردازیم. در واقع بر اساس تقسیم بندی های غیر از فوکو، دوران مدرن از قرن پانزدهم یا شانزدهم ميلادي با تعريف تازه اي از انسان شروع مي شود. اين تعريف تازه در نوشته هاي فيچينو و كافانلا ظاهر مي شود. اينان در واقع نخستين طليعه داران تفسير مدرن از انسان هستند. و يا ویل دورانت در يك كتاب حجيم و در عين حال قابل استفاده تاريخ تمدن به سر آغاز دوره مدرن اشاره می کند. اينكه مي گويم قابل استفاده به اين معني نيست كه همه مطالب آن درست است، ولي كتاب قابل تأمل و قابل بهره برداري است. ويل دورانت در اين كتاب سخن جالبي مطرح می کند. او مي گويد: در واقع فرانچسكو بوكاتيو اولين انسان عصر جديد و اولين انسان مدرن است. چرا بوكاتيو را انسان مدرن مي داند؟ بوكاتيو كيست؟ بوكاتيو شاعری ايتاليائي بود. او در دوره اي كه زبان لاتين بر همه جا تسلط داشته عمدتاً به زبان رومي شعر مي سرود. او با این کار لهجه هاي محلي را رشد مي داد. از همه مهمتر انسان را به گونه جديدي تفسير مي كند.
او انسان را در ساحت ناسوت و زمين مي بيند. او در تعبيرهايش انسان را جدا شده از آسمان مي بيند. اين ويژگي مدرنيته و نگاه مدرن به انسان است.
به حال هر آنچه كه هست، شاعران و فيلسوفان و نقاشان، روح دوران جديد و به عبارتی روح كلي پدید آمده بعد از رنسانس را بازتاب می دهند. روح دوران مدرن در نسل بوكاتيو خود را نشان مي دهد. اين روح چه چيزي است و چگونه می اندیشد؟ اين روح می گوید انسان بايد سرور عالم باشد. انسان معيار هستي و مهمترين موجود هستي است. انسان معيار هر چيزي است. همان سخني كه پروتاگوراس 420 سال قبل از ميلاد مي گفت. او می گفت انسان مقياس هه چيز است. هر آنچه كه وجود دارد و هر آنچه كه وجود ندارد.
یعنی تمام هستي را مشروط به وجود داشتن انسان کنید. خيلي اتفاق عجيبي رخ مي دهد. نتیجه آن نسبي گرايي است. بسياري از يقينيات از بين مي روند. بسياري از باورها و نظام هاي اخلاقي و فكري فردي فرو می ريزند. اتفاق عجيبي رخ مي دهد.
در رنسانس چنين كاري تقريباً به انجام می رسد. رنسانس تمام اركان قرون وسطي و ارزشهاي اخلاقي و مطلق انديش هاي كليسايي را نفي مي كند. اما هيچ تمدني نمي تواند با نفي تمام ظاهر شود. هيچ تمدني در هيچ تاريخي نمي تواند با سلب خود را رشد و توسعه دهد. هميشه نياز به ايجاب وجود دارد. يعني سلب و ايجاب با هم اند. اگر چيزي راخراب كنيد بايد چيزي را به جاي آن بگذاريد. چون بشر باید زندگي كند و مسير تاريخي آن هم تداوم پيدا كند.
فيلسوفان رنسانس در دورة رنسانس افرادی هستند مثل ماسيلو پيچينو كاپلنا. اين فیلسوفان خراب مي كنند. ولی افرادی مثل فرانيس بيكن و جان لاك ساختمان تفكر مدرن را شكل داده و بنا مي كنند. اتفاقی که در دوره رنسانس مي افتد اين است كه انسان جديدی اجمالاً توسط شاعران و فيلسوفان درج مي شود. اما اين انسان جديد هنوز تفسير فلسفي پيدا نكرده بود.

از دکارت تا فوکو
تفسير فلسفي انسان مدرن به صورت فرمولی منظم و منسجم اولین بار توسط دكارت ارائه شد. در دكارت تجليات جدید از انسان صورت منسجم و فلسفي پيدا مي كند.
سخنی كه از فوكو نقل كردم مستقيماً به دکارت بر مي گردد. شايد هيچ فيلسوفي به اندازة دكارت مورد تأمل فوكو نبوده است. البته جالب است که هر دو فرانسوي هستند.
دكارت سال1650 ميلادي از دنيا رفت و فوكو سال 1984 ميلادي از دنيا رفت.
فاصله اي حدود 300 و 400 ساله بین این دو وجود دارد. اين فاصله به تعبيری می تواند خود مدرنيته باشد. از آغاز و شكوفايي تا تلاش و سپس خزان و زمستانش. فوكو هم روايتگر اين زمستان است! اينكه فوكو براي تمام آنهايي كه مي خواهند نظم عالم را برهم زنند یا آنهايي كه دنبال نظام عادلانه اي در جهان می گردند مهم می شود، از این روست.
به عبارت دیگر تمام آنهايي كه مي خواهند آدمي و عالم جديدی به جاي آدم و عالم فعلی بگذارند، فوكو برايشان جذاب مي شود. زیرا فوكو يكي از روايتگران مرگ انسان مدرن است.
نمي خواهم بگويم فوكوی هايدگري، فوكوی طرفدار انقلاب اسلامي، فوكوی طالباني؛ بحث من اصلا اين چيزها نيست. فوكو افق تازه اي را به نوعي روايت مي كند و چون آغازگراست در نوع خودش بيشتر سردي مي بيند. همان مسأله اي كه متفكران رنسانس هم با آن روبرو بودند. قبلا گفتم که متفكران رنسانس بيشتر سردي مي ديدند. انسان جديد را از تعلقات قرون وسطي رها کردند. دکارت برای اولین بار انسان مدرن را به صورت فلسفي و منسجم تعريف مي كند. دكارت چه چيزي رادر انسان مهم مي بيند و انسان را چگونه مي شناسد؟
دكارت، انسان را سوژه اعلام مي كند. سوژه اي كه محور همه چيز است. خودش هم در كتاب "گفتار در روش" این اصل را به كار می برد. دکارت در این کتاب تعريف مي كند كه در زمستانی سخت در هلند زندگي مي كردم. ظاهراً آنجا بخاريهايي وجود داشته كه آدمها به نوعي مي توانستند درون آن بروند و گرم شوند. به هر حال دكارت از شدت سرما داخل اين بخاري نشسته بود و به اين فكر مي كرد كه براي عالم و آدم طرحي جديد لازم و ضروري است.
او روح زمانه و كلي عالم را دريافت و اندیشید كه بايد طرحي نو در انداخت. او براي خود اين رسالت را قائل مي شود تا از منظری فلسفي اين طرح نو را به نوعي طراحي كند.
كتابي خيلي كم حجم به نام دكارت نوشتة الكساندر كويلد وجود دارد. كويلد يكي از مفسران برجسته تاريخ فلسفه است. تفسيرهاي او بسیار رسا و گويا است. او از هگل هم تفسيرهایی انجام داده است. از او كتابی تحت عنوان دكارت ترجمه شده است. او در اين كتاب دكارت را به خوبی تفسير كرده است. او مي گويد كه دكارت چه مي كند، هدف دكارت چه بوده، دكارت چه چيز را اجمالاً درك كرده و آن را مي خواهد در بيان تئوريك و فلسفي مطرح كند.

هیچ نظری موجود نیست: