نویسنده: شهریار زرشناس
به نقل از کتاب مبانی نظری غرب مدرن، نوشته شهریار زرشناس، انتشارات کتاب صبح، 1383.
عهد مدرن كه تقریباً از اواخر قرن چهاردهم میلادی آغاز شده است در تاریخ حیات خود و به عبارت بهتر در تاریخ بسط و تطور خود ادواری را طی كرده است. من اعتقاد دارم كه روزگار زوال و مرگ مدرنیته و انحطاط آن بیش از یك قرن است كه آغاز شده است و این انحطاط، دیر یا زود موجب انقراض قطعی و نهایی غرب مدرن خواهد شد.
مدرنیته در تاریخ بسط و تطور خود، چند مرحله را پشت سر گذاشته است. این مراحل یا دورههای فرعی را میتوان این گونه فهرست كرد:
دوره اول: آغاز مدرنیته یا دوران رنسانس - زمان تقریبی آن از نیمه قرن 14 تا نیمه قرن 16 میلادی
دوره دوم: دوران بسط رفرماسیون مذهبی و تكوین فلسفه مدرن – زمان تقریبی آن از نیمه قرن 16 میلادی تا نیمه قرن هفدهم {مرگ دكارت}
دوره سوم: دوران مهم كلاسیسیسم و عصر روشنگری و آغاز انقلاب صنعتی – زمان تقریبی از نیمه قرن هفدهم تا آغاز قرن نوزدهم {تا سال 1800}
دوره چهارم: دوره اعتراض رمانتیك به عقل گرایی و كلاسیسیسم عصر روشنگری - زمان تقریبی از آغاز قرن نوزدهم تا نیمه قرن نوزدهم {1850 - 1800}
دوره پنجم: روزگار بروز بحرانهای گسترده اقتصادی – اجتماعی و بسط انقلاب صنعتی در اروپا و گسترش آن به ایالات متحده و ظهور زندگی و تولید صنعتی – شهری مدرن به عنوان وجه غالب معاش و سلوك مردمان در غرب و آغاز تردیدها نسبت به مبانی مدرنیته – زمان تقریبی از 1850 تا 1900
دوره ششم: آغاز زوال مدرنیته و سرعت گرفتن سیر انحطاطی آن و بسط وضعیت پست مدرن به عنوان نحوی خود آگاهی نسبت به بحران – از آغاز قرن بیستم تا حدود سال 1980 میلادی
دوره هفتم: عصر موسوم به فراصنعتی، تداوم و تعمیق رویكرد پست مدرن، قدرت گیری نئولیبرالیسم راست گرا در كشورهای اصلی غربی و گسترش دامنه و نفوذ رویكرد معنوی در جوامع غربی – زمان تقریبی از 1980 میلادی تا امروز.
باید تأكید كرد كه تقسیم بندی ارایه شده در این رساله، صرفاً یك طرح اعتباری است و میتوان با برجسته كردن برخی وجوه دیگر، زمان بندی یا عناوین برخی ادوار تقسیمبندی را تغییر داد. در خصوص ادوار فرعی ذكر شده، در بیانی جزییتر و با تفصیل بیشتر میتوان چنین گفت:
دوران تكوین {رنسانس و رفرماسیون}: از نیمه قرن چهاردهم تا مرگ مارتین لوتر (1546)
«ویل دورانت» مورخ پرآوازه معاصر، «پترارك» و «بوكاچیو» شاعر و نویسنده ایتالیایی قرن چهاردهم را نخستین انسانهای عصر مدرن مینامد. هر چه هست از حدود اواسط قرن چهاردهم نهضت فرهنگی – ادبیای در برخی شهرهای ایتالیا به ویژه فلورانس پدید آمد كه حكایتگر ظهور تدریجی بشر جدیدی بود كه دیگر دلبستگیها و علایق و افق و تعلقات قرون وسطایی نداشت. این بشر جدید كه خود را در نهضت فرهنگی – ادبی گسترده «رنسانس» {در لغت به معنای نوزایی} بیان میكرد بیشتر علاقمند به افق ناسوتی حیات و زندگی سوداگرانه و منش سودجویانه بود.
با «رنسانس» تاریخ غرب مدرن آغاز میگردد. در این دوره تدریجاً واقعه موسوم به «انقلاب تجاری» رخ میدهد و بشر غربی در هیأت یك سوداگر سودجوی متهور و دنیازده، حركت گستردهای جهت تجارت با مشرق زمین و كشف سرزمینهای ناشناخته را به منظور سودجویی هر چه بیشتر آغاز میكند. در دل این تلاش اكتشافی، نحوی استعمار پنهان و غارت ثروتهای ملل دیگر و كشتار و آزار بومیان آن مناطق نهفته است.
بدینسان نقطه مدرنیته در رنسانس با اومانیسم و دنیاگرایی و روی گردانی از اندك مایههای میراث معنوی تفكر غربی در دوره پیش و توجه به ادبیات و رسوم مشتركانه یونان و روم باستان از یك سو و غارت منابع و امكانات و ثروتهای سرخپوستان آمریكای جنوبی و شمالی و دزدیدن و به بردگی گرفتن سیاهپوستان آفریقایی و تلاش سودجویانه به منظور تجارت توأم با خدعه و نیرنگ با ملل مشرق زمین بسته میشود.
رنسانس، فصل نخست تاریخ غرب مدرن است. روح رنسانس، اومانیسم و رسیدن به این معنا است كه بشر نیازی به هدایت غیبی ندارد. {هر چند این معنا در عهد رنسانس تلویحی و ضمنی است} «یاكوب بوركهارت» صفت بارز رنسانس را «فردگرایی مدرن» میداند. «فردی» كه با رنسانس و پس از آن تدریجاً مبنا قرار میگیرد، تجسم اراده نفسانی و سوداگر و دنیادوست خودبنیادی است كه در طلب تصرف جهان برآمده است.
اگر بخواهیم یك شخصیت تاریخی را به عنوان مظهر وضع اخلاقی و روحی دوران رنسانس مطرح كنیم، آن شخص همانا «سزار بورژیا» است. «سزار بورژیا» شاهزادهای ایتالیایی بود كه به هیچ امر و محدوده اخلاقی و قید و اعتقادی پایبند نبود، او سوداهای بلندپروازانه و قدرت طلبانه داشت و فردی فاسد و ریاكار و هرزه و حتی جنایتكار و مكار بود. برخی از مورخان غربی نیز «بورژیا» را مظهر اومانیسم رنسانس دانستهاند. «پترارك» و «بوكاچیو» شاعران و نویسندگان پیشتاز رنسانس بودهاند. در زمان آغاز رنسانس و اندكی پس از آن در قرن پانزدهم، پنج دولت قوی در سرزمین ایتالیا برقرار بوده است: جمهوریهای «فلورانس»، «میلان»، «ناپل»، «ونیز» و «رم». این دولتهای كوچك اغلب توسط خانوادههایی از تجار و سرمایهداران منتفذ اداره میشدند. تدریجاً از پایان وسطی و به ویژه در عهد رنسانس و پس از آن، طبقه اجتماعی جدیدی ظهور كرد كه شهرنشین، صاحب سرمایه و دارای معیارها و موازین و افقی كاملاً دنیوی و ناسوتی بود و «بورژوازی» {شهرنشین سرمایهسالار} نامیده میشد. نسل نخستین بورژواها كه تجار و رباخوارانی سودجو و طماع و در اندیشه انباشت سرمایه بیشتر بودند، در ایتالیا و اسپانیا و پرتغال ظهور كردند و در سده شانزدهم و هفدهم در دیگر نقاط اروپا به عنوان طبقه توانمند اقتصادی و طالب قدرت سیاسی ظاهر شدند. از قرن هفدهم و هجدهم این بورژواها صاحب شاخه نیرومند صنعتی نیز گردیدند و با انقلابهای دموكراتیك قرن هجدهم در اروپا و آمریكا، صاحب قدرت سیاسی گردیدند. بورژوازی فراتر از یك طبقه، به عنوان صورت مثالی بشر مدرن مطرح است و طبقه سرمایهداران تجاری و صنعتی صرفاً صورتی از صور تحقق «انسان بورژوا»(1) هستند.
ایتالیا در سالهای قرون چهاردهم و پانزدهم و شانزدهم گرفتار نابسامانیهای گسترده سیاسی، تشتت و فقدان وحدت میان جمهوریهای كوچك و نیز فساد اخلاقی شدیدی است كه با رنسانس به جلوهگری پرداخته است. «لویی یازدهم» پادشاه متجدد مآب فرانسه و «هانری هشتم» پادشاه بوالهوس انگلیسی كه به خاطر گرفتن یك زن جدید به فكر تأسیس كلیسایی مستقل از روم بود، دو تن از پادشاهان مشهور این دوره هستند.
در قرن پانزدهم و باشكوفایی رنسانس در ایتالیا، «لورنزو والا» (1457)، «نیكولای كوزایی» (1464) و به ویژه «پیكودلا میراندولا» (1494) و «مارسیلیو فیچینو» (1499) هر یك به طریقی شؤونی از روح اومانیستی رنسانس را با خود جلوهگر ساختهاند. «لورنزو» داعیهدار لذتطلبی جسمانی و دنیوی و «هدونیسم» فارغ از قیود اخلاقی و دینی بود. «مارسیلیو فیچینو» روح سیطره جویانه بشر مدرن را در رساله «الهیات افلاطونی درباره جاودانگی روح» منعكس كرده و آشكارا از بشر سالاری نام میبرد. در نگاه «فیچینو» بشر، سالار مستبد هستی بود و مصداق بشر نیز در این زمانه بیشتر در اشراف و به ویژه بورژواهای اروپایی جستجو میشد. این نگرش خودبنیادانه به آدمی به عنوان دائر مدار عالم به نحوی دیگر در «پیكودلا میراندولا» خودنمایی میكند. نیكولای كوزائی اگرچه گرایشهای پررنگ نوافلاطونی داشت اما با اهمیت ویژه ای كه برای «عقل» و «حس» و تفسیر «نومینالیستی» مفاهیم «كلی» قائل بود و نیز تأكیدی كه بر دور كردن فلسفه از صبغه دینی و بخشیدن صبغه طبیعی بدان داشته است از پیشروان تفكر مدرن غربی است.
پیكودلا میراندولا، مارسیلیو فیچینو و به ویژه نیكولای كوزایی هیچ یك آشكارا ملحد نبودند و حتی ظاهری مذهبی و مسیحی داشتند اما تفسیری كه از عالم و نسبت بشر با خود و جهان و جایگاه و حقیقت بشر ارایه میدادند (به ویژه فیچینو و میراندولا) به گونه ای بود كه نحوی خودبینانه نفسانی در آن غلبه داشت و این چیزی نبود مگر بیان روح عهد مدرن.
اگرچه میراندولا و فیچینو و كوزایی مایههای دینی و ظواهر مذهبی داشتند اما روح رنسانس ایتالیا در قرن چهاردهم و پانزدهم، رگههای نیرومند و آشكار الحاد و دنیاگرایی و «هدونیسم» داشت و «فرانچسكو پترارك» و «جووانی بوكاچیو» به عنوان نخستین سخنگویان آن گرایشهای پررنگی به ادبیات مشركانه و بتپرستانه داشتند. به هر حال روح رنسانس در ایتالیا {جنوب اروپا} كه مهد غرب مدرن نیز بوده است، همانا توجه به افق ناستونی و روی گرداندن از ساحت روحانی حیات در قالب دنیاگرایی سودگرانه و سودجویانه و عشرت طلبانه و پشت پا زدن به حریم و حدود اخلاقی است. تا حدی میتوان گفت كه این روح دنیازده اومانیست ناخشنود از فساد و قشریگراییهای افراطی قرون وسطی، عكسالعملی به افراط در بیتوجهی به زندگی دنیوی آدمی در قرون وسطی بوده است؛ اما نكته اینجا است كه با رنسانس اساساً یك عهد تاریخی – فرهنگی و یك افق و نسبت تازه ظهور میكند و این امر {به ویژه فراگیری و عمق و وسعت و قدرت و همچنین تداوم آن در تاریخ پانصد ساله اخیر} بسیار شدیدتر از آن است كه بتوان تحققاش را صرفاً به عكسالعمل در قبال قرون وسطی محدود و از این طریق توجیه كرد.
در این میان هنرمندانی چون «لئوناردو داوینچی» {1519}، «رافائل» {1520} و «میكل آنژ»{1564} در گستره نقاشی و پیكره سازی به ارائه تصویری بشرانگارانه از آدمی و حتی موضوعات و روایتهای مذهبی پرداختند. لئوناردو داوینچی به ویژه تفسیری ریاضی و كمیاندیشانه از طبیعت داشت و نگاه او به شدت تكنیكی بود.
اگر مدرنیته در ایتالیا در هیأت رنسانس فرهنگی – هنری ظاهری غیرمذهبی و دنیاگرا داشت اما در قرن شانزدهم در آلمان و سوئیس و انگلستان تا حدودی با حفظ ظواهر مذهبی به صورت پررنگتر و در قالب «رفرماسیون مذهبی» و ظهور كشیشهای اومانیستی مثل «دنیس اراسموس» (1536)، «مارتین لوتر» (1546) و «ژان كالون» (1564) ظاهر گردید.
«اراسموس روتردامی» را «پرنس اومانیستها« مینامیدند، وی اومانیستی میانهرو بود كه تمایل به تفسیر نوینی از مفاهیم و معانی و آثار و ادبیات مسیحی داشت، به گونهای كه بسیاری از نویسندگان مشترك یونان و روم در آثار او، هم پایه آباء كلیسا در نظر گرفته میشدند. اراسموس، فلسفه اسكولاستیك قرون وسطایی را مورد حمله قرار داد و از نحوی رفرم یا «اصلاح مذهبی» {به گونهای كه برخی مواریث تفكر كاتولیك در پرتو میراث ادبیات مشركانه و احیاناً موازین نوظهور رنسانس تفسیر شوند} سخن گفت. او در نامهای به «پاپ لئوی دهم» به سال 1517 از آغاز قریب الوقوع عصری طلایی سخن گفته است. در واقع ارسموس گمان میكرد كه زهد و دینداری حقیقی در پرتو احیاء و باززایی ادبیات كلاسیك یونان و روم باستان امكان پذیر است. او در واقع بیانگر تمایل پررنگ رنسانس به تفسیر میراث تفكر كاتولیك در پرتو نگرش دنیاگرایانه و بعضاً مشركانه یونانی – رومی بود. اراسموس كشیشی معتقد بود اما افق دریافت او از نسبت مفاهیم كلیسای كاتولیك با ادبیات مشركانه یونان و روم به گونه ای بود كه نهایتاً به اصالت یافتن ادبیات مشركانه میانجامید و مفاهیم كلیسایی را تا حدودی به نفع روح دنیا گرای عصر مدرن تفسیر میكرد؛ این جوهر «اصلاحات» مورد نظر اراسموس بود.
سال 1517 میلادی یعنی سال نگارش نامه اراسموس به لئوی دهم، واقعه بزرگی در شهر «ویتنبرگ» آلمان روی داد و آن انتشار رساله «نود و پنج تز» مارتین لوتر علیه كلیسای كاتولیك بود. مارتین لوتر كشیشی آلمانی بود كه علیالظاهر نسبت به اعمال خطاكارانه كلیسای كاتولیك در خصوص «فروش عفو و بخشش گناهان مردم» و پارهای از رفتارهای غیراخلاقی كشیشان اعتراض میكرد. اما این اعتراض {Protest} از وجه ایجابی خود در واقع نحوی بیان مذهبی و آلمانی همان جنبش رنسانس ایتالیا در حدود قرن شانزدهم بود. «لوتر» از سال 1522 م اقدام به راهاندازی كلیسای پروتستان كرد. جنبش پروتستانتیزم مسیحی علیه كلیسا به ویژه به مذاق بورژواها و شاهزادگان محلی خوش آمد و از طرف آنها مورد حمایت و استقبال قرار گرفت. لوتر معتقد بود كه هر فرد مسیحی خود میتواند كتاب مقدس را تفسیر نماید و منكر نقش و جایگاه كشیشها در این میان گردند.
مارتین لوتر روح فرد گرایی بورژوایی رنسانس را به حوزه تفكر مسیحی وارد كرد. در واقع ژروتستانتیسم او نحوی تداوم روح رنسانس در قالبی به ظاهر مذهبیتر در اروپای شمالی بود. اگر كاتولیسم مذهب مطلوب قرون وسطای غرب و مورد حمایت و پذیرش فئودالها، پادشاه و روستاییان تنگدست بود، پروتستانتیسم، صورتی از مذهب مدرن شدهای بود كه مورد حمایت و استقبال شاهزادگان و بورژواهای نوظهور آلمانی بود.
پروتستانتیسم لوتر صورت تندروانهتر همان اصلاح مذهبی مورد نظر اراسموس است، با این تفاوت كه توجه آن به میراث ادبیات كلاسیك یونان و روم كمتر بوده و بیشتر متوجه ترویج نحوی روح دنیاگرایی و سوداگرای است كه مطلوب تجار آن روزگار و همسو با خواست زمانه مبنی بر دنبال كردن سوداگری و غلبه افق زندگی دنیوی بر ساحت حیات اخروی بود. اصولاً پروتستانتیسم روح ماورایی تعالیم مسیحی {مسیحیت ممسوخ} را تا حدودی تسلیم افق تمنیات ناسوتی عصر جدید نمود. این ویژگی تطابق با مقتضیات سوداگرانه و روح سرمایهدارانه عهد مدرن، به ویژه در آراء «ژان كالون» دیگر رهبر تأثیرگذار پروتستانتیسم خودنمایی كرده است.
«ماكس وبر» جامعهشناس آلمانی معتقد بود كه از جهاتی اساساً سرمایهداری غربی محصول تأثیرگذاری تعالیم پروتستانیستی به ویژه شاخه «كالون» است. پروتستانتیزم مسیحی را میتوان مسامحتاً و تا حدودی یك رویكرد سنت گریز و سنت ستیز كه بازتاب خواستهای روح مدرن است دانست. «آناباتیستها» یكی دیگر از فرق پروتستانتیزم مسیحی است كه آشكارا علایق سكولاریستی داشتند و خواهان جدایی كلیسا و دولت بودند.
با رنسانس و جنبش رفرماسیون مذهبی، مدرنیته خود را در هیأت هنر و ادبیات و كلام و مباحث دینی ظاهر ساخت اما صورت فلسفی آن هنوز از حدّ آراء «فیچینو» و «كوزایی» فراتر نرفته بود كه در قرن شانزدهم و هفدهم به ویژه با ظهور «ماكیاولی» و «ژان بدن» و «جوردانو برونو» و «فرانسیس بیكن» و از همه مهمتر «رنه دكارت» صورت مدوّن و منسجم فلسفی به خود گرفت. مارتین لوتر به سال 1546 م مرد و تدریجاً از نیمه قرن شانزدهم، گرایشهای فلسفی مدرن شروع به خودنمایی كردند.
ادامه دارد ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر